یکی گفت که عشقت اشتباه است!جوابش داده ام اینطور:
.................
نه شایسته ی من بود حرف تو
هنوز هم تو نشناخته ای یار تو
من آنقدر پاکم که در هر جهان
ز اشک دو چشمم غسل است عیان!
.................
من بر آن چیز که تو فکر کردی بیاندیشم نیاندیشم،
یکی یک شعله داد دستم که دنیا را فروزانم،
ولی من اشتباه کردم فقط خود را بسوزاندم!
منم آگاه آگاهم چه می گویی نگار من،
ولی کن عشق من با عشق دنیایی نگردد جمع،
اگر ماهی میان خلق دریابم،
شوم عاشق به مخلوقی که من را می رساند بر خود خالق،
نه آنکه مشتری باشم بر این دنیای نافرجام،
نگاه من نگاه عاشقی پاک است،
نه آن عشقی که از شوق هوس بی باک بی باک است،
چه گویم دفتر دنیایی ما سخت کوتاه است،
گهی مهر سکوت باید بکوبند بر لب عاشق!
......................
من نه آنم که تو می اندیشی!صبر کن!صبر کن!
دفتر شعر مرا یار ورق خواهد زد، آن زمانی که دگر جان بدن رفته ز دست!
عوضش شعر و غزل خواند و او گردد مست، و همین عشق برایم کافی است!
دفتر شعر مرا یار ورق خواهد زد، و چه پر خواهد شد اشک در چشم سیاهش روزی!
....................................
((تو گفتی /که عشقت/ عجیب است و من سوختم!
به قلب خودم درد اندوختم!
ولی چون عنان از کف من برفت،
همه سر عشق را به شعر دوختم!))
بسیار زیبا و جالب بود