شطرنج
دو دیپلمات ، با جامه های شیک (سیه پوش وسپید پوش)
بازیشان گرفته بود
آنها رقیب یکدگر بودند
گفتند : بیا هم را بیازماییم ، کدامین بهتریم اینجا؟
بازی هرروزه شان با سرنوشت مردمان کم بود انگار، ولی اینجا
بینشان یک عالمه ، کل کل شد و یک شبهه جروبحث
ولی ناگه ز داغیه زیاد ، کل کل به جوش آمد گذشت از شبهه جروبحث
چند روزقبل ، درمورد آنها ، نظرخواهی شد از مردم ،
گفته بودند : اکثر بدبختی ماها بدست این دو روباهست
ولی افسوس دستهامان ، ز خرخره ی آنها ، بس همی کوتاهِ کوتاهست
فکر آندو رفت سوی میز شطرنج ، که اینک آن حوالی بود
برای کُرکُری خواندن ، شناورگشتن آنها میان شطی از رنج راه خوبی بود
نشستند پشت میزِ چوبی شطرنج ، محک آرند هم را ،
که کدامین بهترند درعرصه ی مکر و دغل بازی ، این قبیل حرفها
بازی شروع شد
صف اول به مانند همیشه ، صفی بود ازضعیفترها
دوباره رتبه بندیه دروغینی شروع شد ، کوچکتر در جلو، پشتش به مانند همیشه از بزرگترها !
سربازان ، همه سینه سپرکرده ، اکثراً مجبوربودند
همیشه اولین کشتار، ز آنها بود ، شاه و وزیرش پشت آنها ، همه شان مخفی بودند ،
تا اگرتیری بیاید ، ضعیفان سرنگون گردند ، برای آن بزرگان ! دیواری به جنسِ گوشت بودند
خرده فرمایش آن شاه و وزیر بود که درونِ گوششان میریخت
برگ خزان بودند که ازتیرِکماندارها ، یکریز بر زمین میریخت
فقط سردارهای آن سپاه ، یک چیزشان خوب بود که از بالای آن قلعه ،
فقط فریاد نمیکردند ، درمعرکه بودند
لمس میکردند ، نبرد بی امانی را که راه انداخته بودند
نگاهشان به میدان بود سران ، آماده بودند
اگرچه اسب سرکش گاه رم میکرد ، پرش میکرد از بالاسر آن خیل سربازان
تا هجوم آرد بسوی دشمن بی رحم ، به قوسی که بقدرسه به یک بود آن
ولی در کل فضا پُر بود ، از شلوغیه مدام و شیهه ی یکریزِ آن اسبان
وَهجومِ جالب و پر نظمِ یک گام و دو گامِ سیل سربازان
زمانی بعد ، جنگِ تن به تن آغاز شد دیگر
بَدیش این بود که سربازی که میرفت به جلو ، او ناتوان بود که برگردد به جای اولش دیگر
ولی گارد سواره ، دائماً بودند همه در رفت و آمد
مدتی نگذشت ... صدای نافذ شیپورفیلان ، بس به گوش آمد
میرفتند... در کجراهه ای که با قدمهاشان زمین چارخانه بس تکان میخورد
هریک امر پادشاه ، سربازِ میدان را ، به سمت و سویی و، درآخرالامر، مسلخی میبرد
دردلِ آن معرکه ، سربازها پیش خود گفتند : آنها که گفتند بازی است این ،
پس چرا ما بینوایان – بی جهت -- داریم میمیریم ؟
سربازی را دیدم که شک کرد او به این کشتار، وقتیکه بدبخت ، زیرِ پای فیلی ماند ، له شد ،
سربازان به هم گفتند : سنگری هم نیست پناه آریم به آن ، دیگرنمیریم
وزیرها می توانستند در جهت های زیادی گام بردارند.
میتوانستند از مکانی دور یا نزدیک ، بر مهره های اصلیه جنگ چون اجلهای معلق بس ببارند
رخ نمود از کنج آن عرصه که اینجایم ، رجز میخواند
اما شاه ، تنها دور خود یک گام ، یک گام ، با نعره های کیش ، میچرخید ... دعا میخواند
مهره های جنگ ، یکی یکی درو گردید ،
نعش آنها هم به پشت صحنه ی میدان - بسان یک زباله - پرت گردید
وزیری کشته شد در آن میانه
ولیکن شاه ، خودش از تنگ و تا ننداخت زیرا : تضعیف روحیه ، خیلی زیانه
خرامان رفت سوی قلعه ی خود که کنارش ، اولاً قدری بیارامد ثانیاً طرحی دراندازد
ولی درآن میانه ، سربازی زخمی بس شناور گشت در چشمان ، تنش پر بود از نیزه ،
به هر جان کندنی بود ، خودش را او توانست تا ته میدان ، کشانَد
او مُرد تا مرده وزیری را همی زنده نماید
ایثار را دیدند ، زیبا بود ؟
دوباره جنگ ، مغلوبه شد و اینک ، به قلعه هجمه آوردند
صحنه اینک ، همش تک بود و پاتک بود ،
ضربه شست ، برهم نشان دادند
هدف این بود که با ترفند خود کاری کنند آن موج دشمن ، اولاً مبهوت وبعد هم مات گردد
کنون این عرصه ی شطرنج ، میدانِ جنگِ بی امانی بود ،
ولی انگاربرابر بود نیروهایشان ، چشم کس آب هم نخورد ، یکطرف پیروز گردد
سیاست ، دین وایمانش کجا بودش که رحم آرَد ضعیفان را که میمردند
آخرالامر دیدگان دیدند همه رفتند و ماندند آن دو شاهی که بدون آن سپاه اینک ، دوعابر را میماندند
بواقع ، پات گردیدند اگرچه زل زدند برهم ، چشم در چشم شدند و مات گردیدند
هیاهو ، محو شد دیگر . افکارشاهان ، بس به خود آمد
بالای سرهاشان نگه کردند تا اصلِ کاری ها ( آن جنگ آفرینان ) را نظر آرَند
دیدند : دیپلماتها سوی یک بطریه الکل راه میرفتند
گیلاسهاشان بارها به هم خورد ، از ته دل - به سان دیو - خندیدند
انگار، دیوانه شده بودند ، از جهانی غم که راه انداخته بودند ، شاد میگشتند ؟
به این بازی ، که راه انداخته بودند که پُر از مرگ بود ، بس خوشحال میگشتند ؟
چشمان شاهانِ ، بس پر از اشک شد
تمام جانشان در غم شناور شد
اینکه چرا آنها رَکَب خوردند ،
چرا آنها ، خیلی بی ثمر- تنها به هیچ و پوچ - لشکرهایشان دادند ؟
یک بازی و آخر، اینهمه باختن ؟ آخر برای چه ؟ آندو شاه هم به وجدان دردشان ، مُردند
چند لحظه ی بعد ، آنها درون گوردسته جمعی خود ، بسی ناباورانه ،
کنارِ مهره های دیگر آن بازیه شوم ، خیلی دلخراش افتاده بودند .
بهمن بیدقی
بسیار زیبا و پرمعنی است