دوش در کوچه ی باران زده ی چشمانم
کودتا کرد غزالی و گرفتارم کرد
دست آورد و درِ سینه ی تنگم بگشود
دل برآورد و دگر باره جگر دارم کرد
صبح از خواب و خیالِ شبِ دوشین جستم
دیدم از کوچه و باران خبری نیست که نیست
نه دلِ تنگ و غزال و نه رسن بود اما
دگر از آن لبِ خندان اثری نیست که نیست
سر نهادم به خیابان، همه جا همهمه بود
همه دیوانه و کم عقل و پریشان بودند
می گرفتند همه فاصله از هم کم و بیش
بیشتر از همه از عشق گریزان بودند
در غروبی که در آن وسعتِ تنهایی بود
باز چشمانِ من خسته به باران خو کرد
آسمان تیره شد از ابر و دلِ ماه گرفت
باز بی حوصله گی دستِ دلم را رو کرد
من به چشمان غزالی که گرفتارم کرد
سخت محتاجم و انگار کمی بد حالم
قصد دارم که به مجنون بنویسم چونم
شاید او درک کند حالتِ این افعالم
مثلِ آن کس که شد انگشت نما در جایی
شده ام مضحکه ی عالم و آدم اینجا
بچه ای میزندم سنگ و به من میخندد
دور باید شد از این جمعیتِ بی پروا
بند از بندِ دلم پاره شد آنگاه شد
صیدِ صیادِ دگر آنکه به دامش بودم
قصد دارم که به مجنون بنویسم این بار
همچو او عاشق و دیوانه و دردآلودم
آبان 98- البرز - فردیس
بسیار زیبا و جالب بود