نامردی
کفر و ایمان ، باز رو در رو شدند ،
بهر جنگی بی امان حالا صف آرایی شدند
لشکرِ کفر صد هزار تن بود
صد هزار کفتار، فرماندشون هم یک عدد روباه بود
جمع ایمان ، صد نفر بود
صد تا شیر دلاور ، فرماندشون یک شیر بود ،
او هماره یکنفرسلطان ، یکنفرسالار بود
در جمع ایمان ، یکنفر ،
چشمان دشمن را به سمت و سوی خود بس خیره میساخت
هیکلی داشت عظیم ،
کوه دراذهان مجسم مینمود و ، مغزهاشان را همگی مثله میساخت
قبل از آغازِ به جنگ ، مانده بودند " این یکی " را چه کنند ،
چون همه حس کرده بودند اگر او هجمه آورد - در هجومش -
قصر رؤیاهایشان را " این یکی " ، ویرانه میساخت
مانند همیشه تیرِ اول ، از طرفهای سپاه کفرمطلق بود
چون همیشه جمع باطل ، مدعیه حق مطلق بود
رسم این بود ، در آغازِ نبرد ، یک نفر از هرطرف ،
باید به جنگی تن به تن آید
یا کشته شود یا حریفش را بسوی مسلخی آرَد
اولی آمد ، کوه ایمان ، کار او را ساخت ، او را کشت
دومی و سومی ... ده نفر را کشت
اعصابشان خورد شد
با هجوم وحشی ی خود ،
جمع صد تن ، بینشان گم شد
لحظه ای بعد ، رعد وبرقی شد ،
رعد حنجرها و برق ناشی از، تیزیه خنجرها،
لشکر کفر ، در نبردی بی امان واماند و آچمز شد
وقتی گروه مؤمنین تاختند
روحیه شان را همه باختند
کارزاری سخت برپا شد
درنخست ، کفر از کنارجمع ایمان ، سرسری رد شد
نمیدانست که ایمان بهر او یک باد صرصر، شد
که هروقت آمد و بر جان وامانده ی آنها ریخت
لشکر کفر بود برگهای خزان دیده ، که از طوفانشان میریخت
در میان آن هیاهو ، کوه ما یک اسوه ی صبر بود
بهرقوم ناسپاسان خدا ، راهیگر قبر بود
ضربه های بی امانِ ظلم ، خونش می فشاند
چِک چِک خون بر لباسش رد خونی می نشاند
صبر اما درکنارش بس کم آورد ، هاج و واجش برده بود
بس فتوت از تماشای نبردش – واله و شیدا ومبهوت - ماتش برده بود
با ضربه ی شمشیر او، آن موجِ دشمن می گریخت
او رجز میخواند ، دشمن می گریخت
حتی نگاه میکرد ، دشمن می گریخت
از شدت آن نعره هایش ، مرگ هم از جانب او ، می گریخت
از هیبتش اهریمن پست هم ز آن میدان گریخت
دید دشمن گر بماند کار و بارش ساخته ست
بی خیال شد جنگ رودررو را ، آن نبردی که به ناحق ساخته ست
پرچمِ رنگ سفید ، علامت تسلیم بود
جمع ایمان ماند و آن لشکر فرار کرد چون دلش پربیم بود
دیگر آن لشکرگه کفر درطرفهای سراب آن بیابان ، محو بود
ساعتی طی شد ، پرنده پَر نزد
شب و تاریکی مسلط گشت برصحرا ،
ولی آرامش آنرا کسی برهم نزد
دلشوره ای مبهم تمام ماسه های آن بیابان را ز خود پُرکرد
سکوتی سخت و رمزآلود ولی خیلی مخوف ،
آن فضای بی سرو ته را ، زخود پُر کرد
فریاد ، درون سینه شان حبس شد
دیدید زبان آدمی بند آید از یک ترس ؟
وضع و حال ماسه ها ی آن بیابان هم ، همانطور شد
دیده بود مهتاب گاهی مار زنگی بر تن عریان صحرا میخزید
ولی اینک یک سپاه مارِ خموش ، بر تن واندام لخت آن بیابان می خزید
آن سپاه کینه توز، سینه خیز ، سوی اردوگاهِ ایمان میخزید
تیزی نامردها اول ، گلوی دیده بانان را برید
بعد هم با یک هجوم بی صدای موج نامردی ،
تیزیه کفار بود که جسمهای باقیه ایمان را ، با هجومی وحشیانه ،
بس مخوف ، ازهم درید
صبح روز بعد ، آسمان بس تیره بود
خورشید نور نداشت ، چشمان او از بس که گریه کرد ، مثل تیله بود
آسمان هم جامگان تیره اش را درعزا پوشیده بود
عاقبت نامردی محض، کار خود را کرده بود
بهمن بیدقی 98/7/26
آیینی بسیار زیبا و متفاوت بود
دستمریزاد
اربعین حسینی تسلیت