" کهن راز "
شبی از عشق لرزان شد دل من
تو گویی لاله گون شد ، محفل من
رخی تابید ، روشن تر ز خورشید
دل من گفت، اینست این ، دل من
نشست و لب به نابی بس کهن برد
تو گویی طاقت از این جان و تن برد
چو نوشید آن کهن نوشینه ی سرخ
مرا مستی آن دیدن ، ز من برد
نگاهی کرد آن ماه دلاور
که روحم گشت از آن دیدن منور
ز چشمش آتشی در سینه گل کرد
کباب دل ازین، گل شعله ، خوشتر
چون او این اشتیاق بیکران دید
دلم را در وفایش مهربان دید
بخندید و بهشتی گشت روشن
که بوی بوسه را در دل عیان دید
عیان بود اینکه با من مهربان بود
به قدری مست بود و آنچنان بود
به مستی سر به سر در پیش بردیم
جوان بودم من و ، او نوجوان بود
شکفتیم از تماشای هم و باز
به مستی بر گشودیم آن کهن راز
که یعنی عشق را خلقی ز نو شد
هلا ای عشق ، شیرینی بر آغاز
چو دستم بر سر زلفش فرو شد
تو گویی زخمه بر تاری نکو شد
هزاران بانگ در افلاک افتاد
که نک معشوق و عاشق روبرو شد
غرض سرمست گشتیم و سحر گشت
جهان پر شادمانی سربسر گشت
جهان را ، نور نو بخشید این وصل
که این دیدار را ، لحنی دگر گشت
که یعنی نور انوار چنانی
همین جا منجلی شد بر جهانی
هر آنکس ک اهل دل باشد ببیند
به چشم خویش ، "نور زندگانی"
سخن کوتاه ، کآن ماه دلفروز
چنین فرمود چون آمد گه روز
که رفتم من به دیداری دگر دار
تو چشم مست و بر گاهی دگر دوز
بگفت و رفت چون خورشید آنجا
که باشد شهر خورشیدان والا
مگر روزی گذارم من هم این جسم
پرم بر جانب " خورشید " بالا
که این عالم سراسر درد و آه ست
بدین جا دل نشاندن اشتباه ست
فقط با یاد او دل هست آرام
که گر بی او دمی دل شد،گناه ست
الا ای ماه خوب آسمانی
که مهمانم شدی آن شب زمانی
به حق صحبت و مستی و دیدار
نما ، گه گاه ، یادی از "فلانی"
درودبرشما
چهارپاره ای زیبابود