دارم تموم میشم
دل من باز گرفت
خنده از لبهایم ، افتاد شکست
چرا اینجوری شدم؟
چرا حالم بد شد؟
دلم حتی برای ، خود من هم نسوخت
پاهایم ، دست هایم ، انگاربه صلیبی گنده - با سه عدد میخ بزرگ - دوخته شد
انگار به دیوارِ زمان ، قفل شدم
اعضای تنم بی رمق است
مگر خون در رگ من بند آمد؟ که چنین ، یخ شدم
فقط این مغزِ دیسیپلین شده ام ، مثل یک ارتشیه خشک و زمخت
سرِ کار خود بود ، ولی فرمان نداد
خوابش برد ، چون دو سه روز بود که اوخواب نداشت ، شیفتش بود
رفتم طرف یک آینه
تا از اومن پرسم
که چه پیش آمده است؟
پشت تصویر خودم در آینه
دیدم معشوق خودم را که مرا می نگرد
ایستاده ، دست به سینه ، نگاه عاشقانش به جای دگری نیست ، مرا مینگرد
: اما تو ؟ تو که چند وقتی هست ، رفته ای سوی خدا
اعضای تنم تا دیدند ، او به دیدارِمن آمده است
یکی یکی جدا گشتند و ،
طرف او هجوم آوردند
دلم او را میخواست
قلب من صبر نکرد ازطریق سینه ، کنده گردد برود پابوسش
دنده های ، پشتم را درید
سوی او رفت به شتاب
خون من که همه ی دارایی ام بود در این عشقکده
سوی او فواره وار رفت که رفت ، منو تنها گذاشت
مثل کارِ خفنی که کهربا با یه عدد ، کاه میکرد
قلب من که پُر ازعاطفه بود ، چسبید به او
این همآغوشی دل با دلبر، ماجرایی است، چه لذتبخش بود
پس چرا من چیزی ، نمی بینم جز او ؟
او به اعماقِ دو چشمم رفته ست
پس چرا گوشهایم - تنها - صدای نمکینِ او را ، میشنود ؟
پس چرا پاهایم میگریزند ز من
دست هایم ، پرکشیدند ز من
همه رفتند به استقبالش
من فراموش شدم
خنده ی بشکسته ، مثل فیلمی که برگردانند
برگشت بسوی لب من
او به همراه لبانم هم رفت
معشوق خودم را دیدم ، که سرتا پایش ، غرقِ بوسه شده است
من که دارم تموم میشم پس
فقط آن مغزِ خواب ، جامانده
همه سویش رفتند
یکباره پریدم ز خواب
دیگر ضربان قلبم ، صد را رد میکرد
این چه خوابی بودش که مرا تا تهِ مرگ با خود برد
راستی ... پس چه شد معشوقم ؟
دلبندم کو ؟
صدایش کردم ... گل ام
کجایی تو گل ام ؟
از صدای بلندم مغزم ،
مثل یک خِنگولک ، بیدارشد
باز آغاز شدم
وقتی بیت بیتِ خوابم را ، مرورمیکردم
من قیاسی کردم ، پیش خود می گفتم :
با برزخِ سختی که دچارِ آنم
آن تمام گشتنِ من بهتر بود تا به آغاز شدنم
معشوقم ، ارزشش را دارد
تا بدون اعضاء - با روحم - بدَوم ، سوی او
بازبه آغوش کشم روحش را
اینجا که رسید داستانم ، بازهم من مُردم
(خواب نوعی مرگ است)
بهمن بیدقی 98/7/22
از دورترین خورشید
از پنجره سرزمین مان
آفتاب گرفتم
قطره قطره ی عشقت را
تا بریانم کند
من چه عاشقانه ،
عشقم را بتو هدیه دادم
و تو چه نجیبانه
آنراگرفتی
بیا
خمار آلوده کن
آفتاب نگاهت را
تا زیر نرگس نگاهت
بمیرم
منوچهر بیدل