رؤیا
دل بیتابم اینجا ماندنی نیست
ز هر دم یاد کویی دور را از من طلب دارد
کنون وقت سحرگاهست
به صدق خواب رؤیایی خود مشغول و شادانم
کنون رؤیای من، من را به دنیایش فرا خوانده
میانش حل شدم یادی ز پیش و پس برایم نیست
که عشقم، مونسم، دنیای من حالا سراسر جمع گشته ست در این رؤیا
چه رؤیای خوشی، چه غمگساری، مونسی، یاری
دگر دنیای غمناکم سراسرعشق گردیده
پیری روحم، جوان گشته
تماماً شاد و مسرورم
دگر دنیایی از درد ، بهرمن قندیست در کام دلم اکنون
من و او ما شدیم و لذتی بی حد مسلط گشته بر جانم
دگر لبهای نالانم پر از لبخند
دعاگویان به درگاهش همی گوید که ای پروردگارپاک
دگر از واقعیت سخت بیزارم
سخت ، غمناک و پریشانم
دگر باقی عمرم را به رؤیایی گذر کردن تمنایم شده یاری کن ای یارا
در این واقع سرا جز غم ، چه میمانَد ،
برای ما ؟
به دنیایی سفر باید که هردم عشق و مستی میزند موج ازمیان آن
ز کوی یار جز بوی خوش عشق و وفا ناید
ز کوی یار جز رؤیای خوش، نیست از برای ما
دگر نوبت رسیده به صفا کردن ، به خنده ، به لذتهای روحانی
کنون با این دل نورانی و پاک میروم پیکار با دنیا کنم یارا
همان فرصتگهی که فرصتم را کشت در باتلاقی از شکها ، بدیها
نا مرادیها
کنون در خواب خوش ، تنها صفا بینم
خدا را خواب می بینم
به آغوش خدا تنها به رویا میتوان رفتن
و من هردم دگر آماده آن رفتنم دیگر
در این خلسه فقط من هستم و یارم ، و یک عالم فضای عشق
میان اینهمه ، من غرقه ای در بیکران موجها هستم
در این دنیا دگر از من فقط یک لاشه بیجان بجا ماندست
تو میگویی کجایم من؟
به نزد یار
ببین ... اینجا
سرت بالا کن و بنگر
ببین حالا ، اینجایم
من این بالا
ولی تو نقطه ای را بیش نتوان دید از پائین
همانگونه که در دنیا ، فقط یک نقطه میدیدید از بالا
(تکبرها تو را وادار میکرد اینچنین باشی)
تمام داستان رنج و شادی
قصه یک نقطه ای بود که خدای مهربان ازهیچ به نزد خویش فراخواندش
کنون من هستم و یک یار بی همتا
و یک رؤیای پاک و صادق زیبا
و من
بی غل و غش دراین میانه
راه میجویم ...
بهمن بیدقی