#غزل_مثنوی
معجزه
با نسیمَش باغِ امّیدم دوباره جان گرفت!
سرزمینِ خشکِ قلبم بوسه از باران گرفت!
با طلوع چشمهایَش ماه دی خرداد شد!
فصلِ یخبندانِ دل با گرمی اش پایان گرفت!
در چمنزارِ دلم مانند آهوها دوید
زندگی در بیشه ی تنهایی ام جریان گرفت!
سینه ام آتشفشانی خسته و خاموش بود
با محبّت وامی از گرمای تابستان گرفت!
خواست با نورِ دلَش خورشیدِ اقبالم شود
آسمانِ زندگی از بختِ بد طوفان گرفت!
تک درختِ باغِ دل را ارتشِ سیلاب برد!
سیبِ دارِ آرزو از سنگِ خارا تیر خورد!
لک لکِ خوشبختی از ویرانه های من پرید!
چشم های منتظر جز رنج و بدبختی ندید!
برّه ی دشتِ دلم قربانیِ تقدیر شد!
حسرتِ بوسیدنش بر قابِ دل تصویر شد!
پشتِ دل را خشمِ غولِ بی کسی ها خاک کرد!
خنجرِ نامهربانی سینه ام را چاک کرد!
بارِ دیگر خشک شد سرچشمه ی عشق و امید!
باغِ دل پژمرده شد، از عاشقی خیری ندید!
ابرِ عاشق روز و شب بارید بر صحرای دل
زد جوانه دانه ی پنهانیِ رویای دل!
معجزه آمد... خدا هم عشق را بی مرز کرد!
دامَنِ گلدانِ دل را عشقِ او سرسبز کرد!
مینویسم روز و شب از شعله های عشقِ او
دفترم آتش گرفت از جمله های عشقِ او!
من زلیخا هستم و زندانیِ کنعانی ام!
دوستَش دارم، اگر چه عاشقی پنهانی ام!
#سمیرا_خوشرو_شبنم
غمگین و زیبا بود