گربه از روی دیوار افتاد
دست تقدیر بازیچه اش کرد
مثل کاری که بعد از بهانه
مادری با دل بچه اش کرد
سرزمینم دلش بی قراراست
باغبانش علف هرزه می کاشت
خاطراتش به دل چنگ میزد
ماه را رستم از چاه برداشت
موشها قاتل گربه بودند
خدعه شمشیر این رزمشان بود
بعد عمری به اینجا رسیدند
گربه شام شب بزمشان بود
معنی بی قراری بگو چیست
تا که لبهای خود را بدوزم
حق نیازی به گفتن ندارد
ظلم باعث شده تا بسوزم
زیر یک جنگل گُر گرفته
حین باران تند بهاری
آدمی را تصور کن از خاک
اسم این میشود بی قراری
غرق شعرم نشو ای مخاطب
شاعری مثل میدان جنگ است
مرد میدان نباشی اسیری
شیر زخمی شکار پلنگ است
رسم دنیا که دیگر عوض شد
یک نفر کوهکن تیشه در دست
آن یکی هم در آغوش عشقش
از غم اولی شاد و سر مست
یک نفر ادعا میکند که
با خدا هم چپق میکشیده
عاقل اندر سفیه نگاهش
میکشد شیخ مسجد ندیده
صحبت از آب و نان خنده دارد
با گرسنه به هنگام سیری
خواستی درد او را بفهمی
سال را روزه باید بگیری
موشها عشق را سر بریدند
بوی خون را کشاندند تا ماه
ماه هم با صدای پلنگی
طعمه را دید و افتاد در چاه
گفته بودم مخاطب، ندیدی
شاعر خسته ای را گرفتند
قوم کوری که شیخش خدا شد
مشتی عاقل نما ی خرفتند
گفتی امضا کنم حکم مرگ است
قبل از این بیقراری مرا کشت
جوهر خودنویست تمام است؟
اشک جوهر بیا این هم انگشت
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود