در خمول وخلوتم بارانِ حزن آلودی گفت
از چه روی نالان وحیران خفته ای
تو که سرمست وغزلخوان بوده ای، دائماً ساغر به ساغر می زدی
تو چرا افسرده وپژمرده ای
گفتم اورا ازبرای یار خویش
مدتی است آن مه جبین مه لقا حال زارش کرده من را نامراد
او که من را هستی و سرمستی وامید بود چند صباحی است حال او برگشته است، در درون خویش زندانی شده، گمشده در حال خویش، چون غزالی در بیابانی فراخ سرگشته است.
جسم وجانش درهم هم برهم است
او مرا جسم ومر اورا جان بدم پس عجب نبود مرا سر گشتگی این چنین حال نزار وخستگی
باران!!
تو چنین آشفتگی را دیده ای، این چنین درماندگی را دیده ای از فراق و دوریش آزرده ام دل به هیچ ما ومنی نسپرده ام
باران!!
ای هواخواه دل رنجور من ار تو می خواهی مرا مست مدام
پس بشوی غم از دل محزون من
تو که باریدی بر این نعش حزین تو که دیدی حال این مرد غریب
ار تو باریدی بر آن رعنا نگار شرح این شوریدگی را به نگارم برَسان
گو به آن مه روی جاوید الاثر یاد آن طنازی قوس وقمر
هیچ گاه از خاطرم نبود بدر
هیچ گاه از خاطرم نبود بدر......
شورانگیز و زیبا بود