من کوتاه میگویم،توکوتاه نبین
باد مرا به خاطر می اورد
ان زمان که خاطره ایم در خاطرت
راه قدم قدم چشمهایت را اشنا میکند انروز که من اشنایی بیش نیستم
در این اشیانه که کمی تنگاست همدم خاکو سنگ است
تنها حقیقت همین مرگ است
چنان مینویسم که مرگم باور کنی
کرم هاشب اول چشمانم را خوردند اما فریاد نزدم
شب ها زیرخاک به یادم باران میبارد ،قطره های ریز اما تندوتیز
یادم که خیس شد دگر از غمو درد خبری نیست
زمستانوبهاروتابستانو پاییز
در دستانم همچو ماهی میخورند لیز
خانه جدیدم پنجره ای دارد رو به نور
اسمان نزدیک است ابر ها را میتوان لمس کرد
میتوان در کرانه ازادی پر زد
میتوان از رنگین کمان رنگ گرفت
سفریه کوخ نشینی را رنگ زد
حس ارامشی که از وسط پیشانی میگرفتم قطری نیز نبود
هم اکنون در دریایه ارامش غرغم
ساحلی ندیدم در این دریای بی بیکران
نه قایقی نه عابری نه عاشق اواره ای
اینجا لحظه به عشق رسیدن فرا رسیده،تو بگو به من اماده ای؟
بسیار زیبا و جالب بود
جسارتا اشتباه تایپی ندارد؟