هی ..... می دانی قلبم گرفت
می دانی پاره گشتند کفشهایم
تو سواری اما من پیاده
می دانی به شماره افتاده نفسهایم
هی ..... به کجا می کشانی مرا
خسته ام از دنبال تو گشتن ها
از بوئیدن گل و کرشمه خار
خسته ام از چشم بستن و خفتن ها
بی تابم از بارانی که نمی بارد در بهار
می نالم از خورشیدی که مانده در زیر ابر
هراسانم می کند زوزه گرگ در شب
از دستم بگیر که نمانده برایم صبر
هی ..... فردایت کی می شود آغاز
کی می بینم در دستت بوته گل سرخ
می نشینی و می نوازی برایم فلوت
نمی کنی پنهان از من دیگر رخ
من خستۀ کوهستان و دشتم
دیده ام جفا از گذرها و رهگذرهایت
ساخته ام با همه بودها و نبود ها
کرده ام عبور از بایدها و حذرهایت
هی .... با توام ای در خود گم گشته
با چه کسی هستی در جنگ ؟
می بخشی زندگی ومیگیری جان
می شکنی شیشه را با پرتاب سنگ
می دانم عاشق بازی هستی
می کنی شادی در صحرا و در دمن
هستند عاشقانت بی دل و شیدا
بگذارم بر زمین و... بگذر ازمن
بسیار زیبا بود