بود جائی خالی در دلم
من تو را خیلی کم داشتم
اندیشیدم و حست کردم
طرحت را در مغز انگاشتم
ساختم در لبت غنچه
دوختم بر پیکرت شرم و حیا
نشاندمت در ورای ابر
ندیدم در گفتارت بغض و ریا
بر گُلت نشاندم رنگ سرخ
کردم آسمانت را آبی رنگ
بوی خاک بخشیدم بر باران
بر حلق نسیم نشاندم آهنگ
مهتاب را کشاندم بر شب
پرستو را خواندم تا بخواند آواز
خورشید روئید تا بخشد گرما
چلچله آمد تا در دشت کند پرواز
نقش بست لبخند بر لبم
آنچه کشیدم از تو بود یک رویا
میشد دل شیدایت در یک نگاه
هر رهگذری از تو میشد جویا
اندکی بعد کردی خود را باور
برخاستی و گشتی پادشاه نقاشی
عالم را کردی غلام خود
فراموشت شد رسم درویشی
گشتی بزرگ و بزرگ و بزرگتر
فراموش کردی دیگر حتی نام مرا
نهادی ترازو تا وزن کنی مردم را
می خواستی کنی تلخ کام مرا
ترسیدم از نقشی که برداشتی
خواستم با رنگ پاکت کنم
اشک ریزم بر مزارت
در نبرد زندگی خاکت کنم
نتوانستم که شوم دیگر حریفت
گشتم موم در دست آنچه خود ساختم
نزدی حتی یک لبخند بر من
در جنگ ، من خود از خود باختم