ببین بانو! چه کردی با دلی که گشته ناچارت
چهشد قلبیکه غارت برده آن چشمان تاتارت
در آن زندان زیبایت،چه کردی بر تو دل داده
چه آمد بر دلی که، اینچنین گردیده وادارت
دلیکه کل عمرش،در هراساز عاشقی سرشد
چه شد آخر چشانیدی بهکامش،زهر قاجارت
مخدّر در نگاهت داشتی بانو !؟ که این گونه
هم از او آبرو بردی و، هم شد دلگرفتارت
در آخر پیلهی چشمت، ربوده قلب مردی که
به جای عشق،نفرت...کردهای در آن دل تارت
برای این دل از وابستگیهایش به چشم تو
نمیماسید چیزی بهتر از قلبیکه شد خوارت
چه شدآخر رهایشکردهای، مردیکه میدانی
ز جان هم داده، تا خاری نباشد بهر آزارت
چهشد دروازههای قلب سنگت را براو بستی
که وادارش کنی، هی سر بکوباند به دیوارت
نرفته زخم برخورد و تسلّاهای چشمی که
شده کوه غروری له شده، در چرخ انکارت
اگر با مرگ او وادار میگردی که برگردی
بگو ! شاید رها گردانیاش، آن کهنه دلدارت
کنون هرشب به تنهایی،به یادت شعر میگوید
و داند، بعد از او، تنها، شبی میخوانیاشعارت
#علی_سلطانی_نژاد
درودبرشما
زیبابود