بی تو مهتاب شبم باز چه خاموش و سیاه است
روزگار منِ دل خسته و مغموم تباه است
ز چه رو از من و دل ،،خسته شدی سخت رَمیدی؟
به خدا دوری از این عشق پر از نغمه گناه است
یاد دارم که به من گفتی دگر تاب ندارم
لحظه ای گر بشوم از تو جدا، خواب ندارم
طاقت دوری از این عاشقی ناب ندارم
گفته بودی که دگر راه،،به جز، محفل مهتاب ندارم
تو بگو بعد تو من پاسخ این دل چه بگویم ؟ غم خود با که بگویم؟
هرچه گردم ز پی ات،هیچ نجویم... در هوای تو کدامین ره بیراهه بپویم؟
آه رفتی و به شب ماه ندارم... طاقت این غم جانکاه ندارم
.قصّه زخم دلم ، بر درِ دروازه عالم بنگارم
دگر از مرگ، هم اِکراه ندارم...بنگر این من مسکین که چه سان عاشق و زارم...
به خداوند قسم بی تو به اُمّید مزارم..
بُرده هِجر تو زِمن صبر و قرارم.... رَحم کن بر من و این حالِ نَزارم
روز و شب، چشم به راهم که بیایی....که زِ من، جان تو بخواهی............
تو مرا مونس و آرام و پناهی...با تو نابود شود رنگ سیاهی
نِگَهَم تشنه یک لحظه نگاه است
بی تو هر ثانیه از عمر، تباه است
باز آ کاین دِلِ من مَملو از سوزش آه است
با تو مهتاب، شبم صبح تر از وقت پگاه است
(پایان قسمت اوّل)
سروده ای زیبا
عالی
عالی
عالی
احسنت و آفرین
با آرزوی موفقیت