این دل من طاقت دردش کجاست
درد بی درمان علاجش با خداست
آن خدایی که محبت آفرید
پرده حکمت ز او آمد پدید
جان به جان را گرچه تسلیم و رضاست
درد بی درمان علاجش با خداست
در دلم صد شور و صد ولوا نشست
محرم از بی محرمی شد پرده دست
او خدا نیست گر خدا خوانی سزاست
درد بی درمان علاجش با خداست
درد دل را محرمی پیدا نشد
او که جان گفتش مرا شیدا نشد
صحن قدست را نشان از کربلاست
درد بی درمان علاجش با خداست
اشک چشمم تحفه ای از روی شرم
از تب بی حرمتی جوشان و گرم
بر حریمت سر به تن بودن جفاست
درد بی درمان علاجش با خداست
می چکانم بر حریمت اشکها
تا که باشد مرحمی بر دردها
درد این تن را نگاه تو شفاست
درد بی درمان علاجش با خداست
بر من مسکین نگاهی را ببخش
تا که جانی تازه گیرم زین عطش
منشا جود و مکان را گر خداست
درد بی درمان علاجش با خداست
چون که آمد زندگی آغاز شد
با ورای هستی اش همراز شد
چون مقامت مظهر عشق وصفاست
درد بی درمان علاجش با خداست
چون حقیقت بر جهان شد برقرار
دل در اوج خواستن شد بی قرار
جمله نامت حافظ جان از بلاست
درد بی درمان علاجش با خداست
عشق را نامی به این والا نبود
سوز جان بود و ز جان اولا نبود
در طریق عاشقی مردن رواست
درد بی درمان علاجش با خداست
جان ز خود بخشد که دست آرد دلی
تا بیاموزد ز جانش بی دلی
جان و دل همچو دو چشم از هم جداست
درد بی درمان علاجش با خداست