اندر وصف معشوق
معشوق اگر دستم کشد، سرمست چو مستان می شوم
اندر نوای عاشقان، سرمست چو شاهان میشوم
گر تلخ دهانی چو کنم، ور کج دهانی چو شوم
گر ترش رویی چوکنم، چو شمس پنهانی شوم
ظرف بلورش بشکنم، قلب و غرورش نشکنم
این بشکنم، آن بشکنم، ترسم که قلبش بشکنم
من بی او دامن کشان، از دور تنهایی نشان
گر فارغ از او بنشینم، عهد و وفا را نشکنم
من میروم چو ، روز نو، تا قلب او شادان شود
دل در حضور نای او، در بند این زندان شود
معشوق من در شهر عشق، همچو دربان میشود
دل در حصار نای او، راهی زندان میشود
از دست او باده رسد، من قلب او را نشکنم
اندر حصار شرع خود، جام می اش از سر کشم
با خود همی دانم من این ، عشقم مجازی است ولی
در راه عشق لایزال، این عشق است چو مرهمی
از بهر عشق، چو غافل و جاهل شدم
در بحر، او خود عامل و حائل شدم
اندر خیال عشق او، من درب زندان بشکنم
این بشکنم آن بشکنم، ترسم که پیمان بشکنم
گفته است که مولانای جان، سالارعشاق جهان
آن شاهد سر و علان، فخر کمال عارفان
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم(مولاناتخلص)
جانان من، معشوق من دستم کشی، مجنون شوم
سرگشته و حیرون شوم، از شهر خود بیرون شوم
چو عشقم لسانی کنم، قلبش را عصیانی کنم
ترسم که نسیانی کنم، از عشق طغیانی کنم
چو این کنم و آن کنم، ترسم که قلبش بشکنم
این بشکنم ، آن بشکنم، عهد و وفا را نشکنم.
دستم اگر خاطی شود،من دست خود را بشکنم
کی جام او را بشکنم،من جام مهرش نشکنم
با خویش میگویم همی دل نشکنم، نی بشکنم
من دست خود را بشکنم، عهد و وفا را نشکنم
نی نشکنم از روی سهل، چو نی نوای بینواست
دل نشکنم از روی جهل ، چو دل حریم کبریاست.
اندر جمال عشق او ، این دل پاک و کیمیاست
اندر کمال عشق او ، این دل مغاک و بی ریاست