زمستان رفت و آری شد بهار اینجا
عجب تبریز بارانیست !
بهار شهر شیدائیست
هزاری دیگر آمد
گوئیا وقت است
می آیند
سپاه صلح سرمست است
بیداریست
و مردم خیل رسوایان چه مجنون وار می جویند
شکنج زلف مه رویان
ز خوشاب خمار هوش می بویند
و دوشاب گوار نوش می دوشند
چه عاشق وار می گویند
که بادا هر چه بادا باد
بهشت نقد را دیدیم
دل از غمها چه روبیدیم
و این پیمانه ها را از صبا آری پسندیدم
و چون میرفت از آبادگان شهر آذر
به او دستی تکان دادیم و گفتیمش
سرت خوش باد
دلت دلشاد از سرمستی دوران
و دستت پر ز موسی و مسیح و مصطفی و مهدی جانان
و او میرفت و باران همچنان تبریز می بارید
و محصولش صداقت بود وپاکیها
روزی نو و روزیها
که اینجا در شراب شاهدان پیداست
و در پستوی دلها میکند بیداد
و در شبهای یلدائی
نقل مجلس خوش مشربان شوخ و طناز است
و اینجا اسمان دلشاد از تصویر بینائیست
چه بارانیست شهر ما ...
چه نورانیست شهر ما ...
سوارانی که می ایند سند ها از خزین هفت شهر عشق می ارند
عدم را باغ حوری ها و قلمانها نمی دانند
می گویند
حوری ها و قلمانها به آنجا ره نمی یابند
شاید هم بزک چون نیست در آنجا
دگر این شاهدان بی خود
قلندر وار می ایند
و اینجا سخت بارانیست
تبریز است
شهر مردمان رک و رویائیست
خلایق
نور می بارد !!!
بگو تبریز نورانیست