مادرم امروز
عجیب دلتنگ بود
این را از عکس هایی که
برایم فرستاد فهمیدم
معلوم بود در تنهایی اش
آلبوم ِ عکس ِ قدیمی را برداشته
و تمام ِ صفحاتش را وَرَق زده
معلوم بود به هر عکسی که رسیده
چند دقیقه
روی هر کدامَش زوم کرده
اشک ریخته
دلتنگ شده
و یاد ِ آن روزها کرده
این را از عکس ِ سه نفره ای که
برایم فرستاد فهمیدم
عکسی که
من بودم، خودش بود و تنها خواهرم
این را از متنِ
"یادش بخیر آن روزهایی که
زیرِ عکس ِ سه نفره مان نوشت" فهمیدم
این را از متنِ
"میبینی خواهرت
چه صورت ِ زیبایی داشت" فهمیدم
این را از متنِ
"چه قدر مُرَتَب بودی و
قشنگ غذا میخوردی" فهمیدم
حتی مطمئن بودم اشک ریخته
حتی مطمئن بودم گریه کرده
این را از عکس ِ دیگری که
برایم فرستاد فهمیدم
از سکوت ِ محض ِ
بعد از فرستادنِ آن عکس،
عکس دو نفره ای که
کنارِ مادرش نشسته بود و
چای میخورد و میخندید
بعد از فرستادَنَش
چیزی نَنِوِشت
ولی مطمئن بودم
که با دیدنَش
بُغض راه گلویش را بسته
و اشک
از چشم هایش سرازیر شده
معلوم بود
ترس از تنهایی داشت
ترس از ندیده شدن
این را از فرستادنِ
عکس بعدی اش فهمیدم
این را از متنِ
"میبینی چقدر پیر شدم ِ"
بعد از فرستادنِ
عکس ِ دورانِ جوانی اش فهمیدم
گفتم تَصَدُقَت شَوَم مادر
این چه حرفیست
تو همیشه برایم جذابی
تو همیشه برایم
زیباترین مادرِ دنیایی
من قول میدهم
برای همیشه
پسرِ کوچک ِ تو بمانم
من آن لحظه کنارش نبودم
ولی شَک ندارم
که بعد از شنیدنِ این حرف ها
امید
جای دلتنگی هایش را گرفت
و عشق
خنده کُنان
گونه های خیسَش را
بوسه باران کرد...
#ابوالفضل_قنایی
بسیار زیبااااااا