دید شبانی به رهی پر توان ... مورچه ای دانه گندم کشان
دور شد از لانه و پیوسته رفت... گاه به تندی و گهی خسته رفت
راه نهموار پر از خار و خس ... از پی او یار نبود هیچ کس
دشت کمر بسته به پیکار او ... صخره به خون گشته خریدار او
باد خزان عرصه گهش تنگ کرد... نور درخشنده سیه رنگ کرد
خار، تن خسته اش آزار داد ... سنگ گران غصه بسیار داد
چاله گهی بند به پایش کشید...رود خروشان شد و راهش برید
این سبب کار ندانست چیست...گفت شبان مور گرفتار کیست؟
بهر که این، بار شتابان برد! ... از چه گهی تند گه آسان برد؟
چیست از او فایده، این کار را ... تا به کجا می برد این بار را
تاب و توان ازرمق افتاده است..از چه،چنین خویشتن آزرده است
مورچه گم شد ز نگاهش دمی ... تا که بجنباند سرش را کمی
گشت دگر باره بدنبال مور ... خیره شدش دیده زجایی به دور
در کمر سنگ یکی لانه بود ... جوجه گنجشک در آن خانه بود
دست قضا مادر آن جوجه برد...پنجه شاهین زد و یکباره مرد
سایه و همسایه و جانان نداشت...جوجه بیچاره نگهبان نداشت
هیچ توان بهر گزندش نبود ... راحت جان از سر سنگش نبود
بانگ برآورد شبان از ملال ... جوجه فراموش شدت ذوالجلال
نسیت کسی دانه و آبش دهد...کاسه ای از عشق شرابش دهد
ملک جهان را همه شاهی کنی ... بانگ برآورده خدایی کنی
پس چه شد آن رحمت بی منتت ... خوان کرم، دولت با عزتت
قاضی این محکمه عدل کیست؟...جرم نبخشودنیش بهر چیست؟
از چه چنین سخت عذابش دهی...غصه ز بیداری و خوابش دهی
مهر تو این بود که دم می زدی... بخششت اینگونه رقم می زدی؟
مادریش بهر چه کشتی، چنین...غم زچه کردی تو به ایشان قرین
تاج شهی را به سلیمان دهی ... بخت سیه را به یتیمان دهی
از چه ندیدی تو که بیننده ای؟... چرخ فلک گر تو بجنبنده ای
جوجه نبینی که چه ها می کند؟...دست بر آورده دعا می کند
قصد تو این است رهایش کنی؟...خسته، پشیمان ز دعایش کنی
در عجبم همت پروردگار! ... جوجه رها کرد بدین حال زار
گفت و ز گفتار برون شد ز حال...دور ز آگاهی و اندر خیال
داور بی عیب گنه کار شد ... عالم پر مایه ستم کار شد
هر چه شبان خواست ز گفتار گفت...بی خبر از عالم اسرار گفت
ناگه از آن حال برون آمدش ... دست به دندان و زبون آمدش
گمشده را دیده که از ره رسید ... روشنی از بوته ظلمت بچید
مورچه یکباره در آن لانه شد .... شعله نورانی آن خانه شد
فارغ ازآن بارکه بردوش داشت. جوجه چو فرزند درآغوش داشت
داد همان دانه به منقار او ... مادری جوجه شده کار او
ناز اگر کرد خریدار بود ... درد اگر داشت پرستار بود
سجده بیاورد و بگفتا شبان ... حکمتت این بود کس بی کسان
هیچ ندانسته و کافر شدم ... منتقد حضرت داور شدم
جوجه همان لحظه تو یارش شدی...همدم روز و شب تارش شدی
دیده من از کرمت کور بود ... مورچه از امر تو مأمور بود
دانه تو دادیش بدین سان برد...امر تو کردیش که فرمان برد
رهبری قافله در دست توست...ساقی میخانه که سرمست توست
جاهل و نادان من درمانده ام
عذر بیاوردم و شرمنده ام
بسیار زیبا و آموزنده بود