عمری است بالین بر دوش میکشم
بر بستر پاک ابر خوابیدم
به غرش رعد بیدارم کرد و در دریایم انداخت
ساحل نرم دریا را بستر گرفتم
به تکانهای موج صدایم کرد:
«برخیز که خوابهای آشفته ات آرامشم را برهم میزند!»
مخمل سبز چمن را یافتم
گفتند: «راه بر رویش دانه ای بسته ای»
رودخانه ها بیش از یک شب مرا نپذیرفتند:
«سروصدای خوابت، گفتگوی ما را با خدا نمی گذارد»
بالین به ریگزار کشیدم
گفتند بر دهان سنگریزه ها خفته ای
بلندای کوه بر نرمینه ی برف خفتم
تابستان، بستر از زیرم کشید!
گفتم در انبوه جنگل دور از همه خواهم خفت
سهراب گفت: «برخیز و شرم دار
در مصلّای درختان در نماز جماعت مخسب!»
یک شب پس از غروب
آرام بر بستر نرم ماه دراز کشیدم
زیر لب میگفتم: «خدا را شکر پس از عمری در به دری...»
که ناگاه گردنبندِ هزارمهره ی فرشته ای از هم گسست
دوستانش هرجای آسمان مهره های طلایی را جمع میکردند
فرشته ای گفت: «برخیز که چند مهره زیر بستر توست، بستر آن سو تر نِه»
بیچاره من که تا صبح سرگردان بودم!
حکایت بر هر که گفتم نشانی گورستانم داد:
«تو را بهترین خوابگاه آنجاست»
آنجایم گفتند: «مگر یاوه میگوی عمری است بیدارم
که نمی دانی دگر اینجا نیز رایگان، بستری ندهند!»
یاد باد آن شبها که در خواب
بر بستر نرمِ چشمانش می آرمیدم
و صبحگاه، به افشانه ی اشک بیدارم میکرد!
افسوس که دیگر خواب را به خواب هم نمی توانم دید!
دیگر خسته ام
این دلِ آواره سالهاست در حسرت خواب شیرین ابدی
در جستجوی بستری "سرخ رنگ"، بیدار می تپد
مرد را بسترِ حقیر خاک
گاهواره ی تکراریِ زمین
شایسته ی آرمیدن نیست
کنون که در این گلزار
گلبرگ لاله ای بهر خفتن نیافتم،
اینک که اشکهای من بر بالینِ گونه ها یک لحظه آرام نمیگیرند،
حال که روح، بسترِ سنگلاخِ جسم را بیش از این تاب نمی آورد،
بر آنم که رختِ خیال خواب به خانه ی خورشید برکشم
تا طلوع "خورشید" منتظر می مانم
تا آن زمان که بهار، پرده های ضخیمِ زمستان از آرامگاهِ چهره اش برگیرد
آنگاه در آغوش گرم خورشید، از شدتِ خواب خواهم سوخت!
اگر همچنان بیدار ماندم
خود را در عمق چشمه ی خورشید غرق می کنم!
گر باز هم ناکام بودم
بر بلندترین بام آفرینش به افتخار
خود را به پرتو روشنی از خورشید
دار می زنم!
بسیار زیبا بود