با تو شرطی بستم .
گر ببازم ، تو مرا می بوسی !
ور ببازی ،
من چو یک تشنه ی بی سایه ...
که پژمرده به آفتابِ کویرِ چشمت ،
بر الوُهیت آن چشمه ی جوشانِ لَبَت ...
مثل زالوی نفس گیر ...
که مشتاق به اشعارِ رگم می نگرد ...
یا چو یک خواب به چشمِ مهتاب ،
می لغزم !
و تو را می بوسم !
با تو شرطی بستم .
آن زمانی که میانِ دلِ من نالیدی ...
- با هزاران افسونی که تو را در دلِ من زنده نگه می دارد -
" هرگز عاشق شده ای ؟؟
هان بدان ...
در تمامیتِ عمرِ دلِ تو، عشق نبود !! "
و مَن افسوس کنان ...
شرط بر عشقِ وجودم بستم !
شرط با ذاتِ حیاتم بستم !
و تو می دانستی ...
من تو را خواهم برد !
من تو را می بوسم !
من تو را ...
مثلِ نگاهم که به غَنجِ* لبِ تو جاوید است ...
با هزاران هوسِ مرده در اندوهِ دلم می بوسم !
مثل تاتار هجوم آورم از عمقِ خیالی وحشی
قلعه ی قندِ لبت را...
به حریصانه ترین رویایم درشکنم !
با تو شرطی بستم .
تا به بی رحمترین صورتِ عشق ....
بر لبت حمله کنم ...
و تو را ... امّا نه !!!
من به تو خواهم باخت !!
آری آری من به تو می بازم !
من همه عشقِ درونِ دلِ خود را به فنا در فکنم !
من هرآن خاطره ی عشق....
هر آن صورتِ معشوقه ...
هر آن قصه ی ناگفته ...
هر آن دردِ نهان را زدلم بر چینم ....
و به تاریخِ دلم قفلِ فراموش زده ...
و به تو خواهم باخت !
تا تو لب غنچه کنی ...
و بهاری دلکش را به دلم باز نهی !
و مرا از نَفَسِ آتشِ خود سیر کنی !
و برای یک بار ...
با عطشناکی عشقی سرکش ...
برلبم بوسه نهی !
و دلم را به ابد پیوندی !
من به تو می بازم !!
1391/2/31
======
غنج = ناز و کرشمه و عشوه