شکوه ها دارم ز این و آن ولی از یار ، نه
خاطراتم پر کشید از سر ، ولی دلدار ، نه
روح در این جسمِ خاکی همچو زندانِ ابد
خو نمی گیرد به این زنجیر و این افسار ، نه
سرنوشتم را نوشته چرخ گردون از ازل
دردِ هجران قسمتِ ما باشد و دیدار ، نه
محرمِ اسرار کو تا سرّ دل گویم به او
راز دل با آشنا گوییم با اغیار ، نه
از سخندانانِ نا عامل ، دلم آتش گرفت
حرف باید با عمل همراه ، طوطی وار ، نه
سینه خالی کن ز کینه ، تیغ طعنه کن غلاف
ما به در گفتیم شاید بشنود دیوار ، نه
بس ریا کاران که کفتارند در تمثالِ میش
توبه ها در جلوت و در خلوت استغفار ، نه
در صفِ اول نشستن در جماعت شرط نیست
دم زمهدی « ع » میزنیم اما به ایشان یار ، نه
سر ز سودای بتان از عقل گشته بی نصیب
مست یاد یار میباشد دلم ، هشیار ، نه
گل فراوان دیده ام در بوستان زندگی
بالطافت ، رنگ رنگ اما گلِ بی خار ، نه
چرخ با «مهدی» نمی سازد ، نمیدانم چرا
میفرستد غم برایش دم به دم ، غمخوار ، نه
بسیار زیبا و دلنشین بود