معمار پیر، بر قامتِ "ساختمان" نگریست
بر خشت خشتِ رنج که بر هم نهاده بود:
«کاش پنجره ها را بزرگتر میگرفتم
تا نور، در اعماق تاریکِ دهلیزهایش بتابد!
اگر مادرش گذاشته بود
اگر نمیگفت او را آزاد بگذار
لابلای سلولهایش ملاطی از نور مینهادم
و با عشق، بندکشی میکردم
تا به تلنگری فرو نریزد
و از زلزله ها نگریزد!
افسوس، دیگر از آینه کاریها خبری نیست
و همان بهتر که نیست، تا حماقتها چند برابر نشوند!
بر جای پیچ و تابهای اسلیمی
خطوطِ مستقیمِ میله های زندان کشیده اند
که معماری مدرن را سادگی، اصل است!
نه صحنی، نه ایوانی
نه درونش را اتاق پذیرایی یی
که باید از زمینهای کوچک امروزی، بهینه استفاده کرد!
و نه عطر کاهگلی
از او جز بی تفاوتیِ سیمان به مشام نمیرسد!
حتی بر آن حوضچه ی کوچک خیال
و ماهیهای شادش رحم نکردند
عجبا مگر خورشید، راه آسمانها گم کرده است
که من ساختمان را رو به آفتاب ساخته بودم
و اینک در تمام روز، سایه اش برابر خورشید است
دریغ
او را دگر باغچه ای نیست...»
و پسر که او نیز آرشیتکت بود
و شایعه ی گرانیِ چوب را شنیده بود
پدر را نگاه کرد:
اما نه اشکهایش را
که ابعادِ "بنای کلنگی" را دقیق تر اندازه میگرفت
و "نقشه ی تابوت" میکشید!