کلنی ای بود در دشتی وسیع ملکه ای داشت بر تختی رفیع
چو نگینی بود دنیا را گمان ز هزاری مورچه ، پر بود آن
همه در هر روز و شب ، مشغول کار نَه ، یکی از کار ، می کردش فرار
تن خود ، هرگز نمی دادش به راه به همه ، با خنده می کردش نگاه
شب و روزش ، این اندیشه «دلیل» ؟ « به چه هرروزی غذا جستن ، گسیل » ؟
کلنی را بود همسایه ، کثیر ملخی هم داشت خانه ، بی نظیر
ملخی با هوش و حیله گر ، ضعیف تن او از مور هم بودش نحیف
رَوِشَش در کسب روزی ، با فریب پِیِ حیله بود بر هر ناشکیب
به یکی از روزها دیدش حزین « به چه علت مور ، غم داري چنين»؟
به چو یاری ، راز دل بر او بگفت بِشُدَش او کلفتی ، بی مزد و مفت
« به چه راهی می شود کاری به نام ز تلاشی کم ، فراوانی به کام »
بِنِمودش راه کاری چون شریک به کمی از روز ، همکاری ، کلیک
بِشُدَش خوشحال و غم را شد ذلیل ز شوقش درکار ، بودش بی بدیل
بِنِمودش کار و هم کاری ، چو مَرد به ملخ دادش ذخیره ، فصل سرد
به خزانش تا که شد محتاج نان نه ملخ بودش ، نه قوتی را نهان
تا هماره،
جاری باد زلال احساستان