حلقه ای را چون نگینی بی نظیر بود اقیانوس را دُرّی حریر
ساحلش را زندگی بودش مکان هر پرنده ، هر خزنده ، جلبکان
خانه ای هم داشت ، حیوانی شکیب او ز کندی بود تنها ، بی رقیب
لاک پشتي بود او را بس بزرگ فکر او سرعت دويدن ، هم چو گرگ
داشت لاکي پشت خود ، سنگين و سخت هم چو خانه بود او را ، هم چو رخت
پشت خود تا آن ، حملش می نمود فکر حمله را ز دشمن می ربود
روز و شب را دائمأ شاکی ز لاک فکر او خارج شدن بودش ز ساک
لاک را زندان و خود را چون اسير چيره گشتن بر قفس ، کاري کبير
داشت لانه تک عقابي بي رقيب او ز زيبايي نبودش دل فريب
چرخ می زد در هوا ، هر روز و شام جای او بودش به عالم ، هر چه بام
در يکي از روزها مي زد که بال لاک پشتي ديد ، بي بهره ز حال
رفت تا او را بگيرد ، بي عذاب گفت با خود : « نیست چون کاری ، صواب»
در کنارش شد به آرامي چو يار ديد او را بر غمي در خود چو خار
علّتش را پرس و جوکردش ، «رفیق» ! « مشکلت راچیست در فکرش دقیق »؟
تا که او را گفت : «مشکل هست ،لاک » گفت او را : « من که هستم ، نیست باک»
نا امیدی دور شد ، دنیا به کام تا به یک لحظه ، بدیدش خود به دام
رفت بالا ، تا که گویی محو گشت پس رها کردش به چون سنگی به دشت
لاک چندی تکّه شد هم چون پنیر جسم او هم شد به تکّه ای خمیر
دید ناشکری ز لاکش را چنین خود غذا شد ، لاک تکّه بر زمین
پر معني و زيبا بود