(قفل)
به دروازه ی شهرکه می رسی
عجیب حالتیست خمیدگی وبی حسی
گردوغباربی کسی
نگاه مردمان شهرآکنده ازدلواپسی
قفلی عظیم بردروازه ی شهرهویداست
که بادرزورآزمایی می کند
خانه هاخالی
دین وایمان آب گشته گوشه ی قالی
دست روی دست
سرفروافتاده
درودیواربشکافته ازبوی رطوبت
کرده بدبخت
مردمان را
چاره ناچاری
وهواسخت سوزنده وسرد
می شکنداستخوان را
تاکشتن مرد
دیگرپایی برای رفتن نیست
قدرت ایستادن هم نیست
دل شیرمی خواهدنفس کشیدن
کفتارها درحال احتکارآذوقه
چقدرخباثت
اینجاچه خبرشده
هربامدادوهرشامگاه
خانه ی خراب
جانهایی برسرآب
درعذاب
وبازاربازارشام است
مردم باآه وسوزدل
کرسی خشکیده وپوسیده ی خانه را
گرم می کنند
قندیل هاچون میله هایی
ساکنان خانه راحبس کرده
کودکان مضطرب به زیرلحاف
میلی برای بر خاستن ندارند
دهقانان زمین رهاکرده
درجاده ها درشکه هارابه تعجیل می رانند
بهرنانی
چه نانی
وامانان
میان سفره ی خان
آذین به ران است
برای بی پناهان آه جان است
....کم کم صدای ناقوس مرگ
آویزان
قدمهاسست ولرزان
ونامیزان
میان برف
افتان وخیزان
می روندمردم
ازشهرگریزان
زچشمان فرورفته خون ریزان
زمستان است
عزیزان
دردبی درمان است....
بهاالدین داودپور.بامداد
بجا و زیبا بود
مبین مشکلات جامعه