بیا که آرزویم در خیال و در خوابست
تمایل دلِ من در سراب و در آبست
بیار جام تو ساقی که عمر کوتاه است
«بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است»
عبید و بنده آنم که با کرامت بود
در این زمانه دلش با خدا عنایت بود
روان و جان و دلش هر زمان حکایت بود
« غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است»
تو چون گوهری و انگشتر را نگین
اشرفِ مخلوقات ؛ تو هستی و امین
جای تو کی بود ؛ به خاک و به زمین
« که ای بلند شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست»
تو را زِ جایگاه الهی می زنند نفیر
که دادیم تو را ؛ عقل و فهم و هم تدبیر
نشاید که گردی گرفتارِ خاک و اسیر
« تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست»
تو را دهم پندی بده گوش و بگیر کار
این نصیحت گوش دار و دریغ مدار
که شنیدم زِ عارفی من این اسرار
«نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست »
ندارد دنیا ؛ بهایی و پندم بکن یاد
غم مخور جانا رنج و دردت همه بر باد
که این نصیحتِ شیرین ؛ سالکی می داد
« غم مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم زِ ره روی یادست »
راضی باش بر هر چه هست و بگشا سیما
ناله کم کن و شادی ببر به سَرای
که نیست اختیاری و از این غصه درآی
« رضا به داده بده وَ زْ جبین گره بگشای
که بر من و تو درِ اختیار نگشادست »
مخواه عهد و پیمان ؛ زِ جهانِ بی بنیاد
که وفای به عهد را کسی نیارد یاد
جهان جانا هزار رنگ است و شیاد
« مجو درستی عهد از جهان سست بنیاد
که این عجوز عروسی هزار داماد است »
دلخوش مدار به دنیا و عمرِ غنچهٔ گل
که عمر کوتاه است و نیابی تحمل
ای عاشق به سُرای از غم دل ؛ چو بلبل
« نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست »
ای مدعیان بی بهره ؛ از ؛ فضلِ حافظ
هم ندارید فضلی و نه شعری از حفظ
مرا شوق و لطف الهی کرد حافظ
« حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ
قبولِ خاطر و لطفِ سخن خدا دادست »
۹۶/۸/۱۷