کهنه دیاری است بر دستان کویر
با مردمان سخت کوش و پرتوان
هزار هزار سال و هزاران ماه
از عمر این دیار گذشته اند شاهان
فرسوده تخت های حکومتی اما
دیوارهای ارگ آن همچنان باقی است
گویی به تماشا ایستاده است این کویر
زیرا که دارالحکومه اش خالی است
بر شاخه های خشک درختان بید آن
دیگر کلاغ آشیانه نمی سازد
در سایه سار دیوارهای گلیش
پیری با چپق ترانه نمی سازد
رفتند زین دیار به سوی شهرها
همت بلند مردم نیک سرشت آن
چشم انتظار به کوچه نشسته مادری
خم گشته قامت دین پرست آن
کو آن نیمه شبهای پر زشور
آن نوجوان شوخ و شنگ ما
دیگر چرا زبالای این دیار
پیدا نمی شود سوار ملنگ ما
این آستان که نامش مزینان بود
همچون نگین پرتو فکنده در کویر
شاهان روزگار که آمدند در این دیار
حیرت زده نگاشته اند از دلاور کویر
اینجا مسینان نام داشته در قدیم
چون خاستگاه دین پرستان بوده است
لبیک گوی به هل من ناصر ولی
در هر زمان ورد مردم ما بوده است
مرزبان دیار خوانده اند این کویر را
در روزهای سخت حمله ی طاغیان
سرهای شان آویخته بر دروازه ها
دیگر غلط کنند که بتازند یاغیان
شیرین سخن ادیب سربدار چنین سرود
این جا مزن جایگاه علم و ادب بود
زین سرزمین حکما به روزگار
صدها اگر نگویم غلط بود
این سرزمین که درخشان نام اوست
زادگاه من کویر مزینان است و بس
در لحظه لحظه های عمر تنهایی ام
مأمن دیارمن و پناهگاه است و بس
من عاشقم عاشق کویر
این گنج را نمی فروشمش ارزان
صدها اگر تاج بر سرم نهند
ملک حکومتی است مرا این زمان
زین خاک پر گهر بسی نیک مردان
برخاسته چون شریعتی که شریعت آفرید
نام آوری که پرتو فکنده در کویر
چون یوسف مصری که دیگر کسی ندید
چهار پاره زیبا و غرور انگیز
جسارتا بعضی قوافی؟