این عاشقی بیهوده هی کشــدارتر میشد
گفتم تمامش کن وَ تو کش را رهــا کردی
پرتاب شد این زن درون برزخی تاریــک
دیگر به دنیای مریضم برنمی گردی...
هربار یادت مثل نخ اطراف من پیچید
بعدش چنان پروانه از آن سر برآوردم
حالا ولی یادت شبیه یک مشمعیست
که زنده بودن را درونش تاب آوردم
در عالم رویا جهانی دارم از عطرت
گاهی تمام روز آنجایم به همراهت
آنجا تو خوب و مهربان و عاشقی اما
این عالم آنی نیست که باشد به دلخواهت
یک عمر شادی را من از چشمت طلب دارم
چشمی که زل زد بعد، در من کشت یک زن را
چشمی که خط زد بر تنم، وقتی خودش را بست
چشمی که دیده در نگاهم، سخت مردن را
تردید کار عاقلان است و منم بی عقل...
من شک ندارم آخر این راه عصیان است
شلیک کن بعدم برو... اصلا نترس عشقم
این خانه بی قفل و سلاح و بی نگهبان است
این زن که می بینی زمانی لاک آبی داشت
ده گوشواره، ده لباس گل گلی... دامن
حالا ولی دیگر چه مانده جز سیاهی ها
حالا ولی دیگر چه مانده از خوشی در من؟
من خسته ام از عشق، از عشق لجن آلود
از خانه ی پر شمع اما باز هم تاریک
اصلا نترس این قصه را اینجا تمامش کن
شلیک کن شلیک کن شلیک کن شلیک
غمگین و زیباست
سرشار از احساس