کاش میشد هرزمان فریاد کرد
روزهای رفته را بر باد کرد
کاش میشد هرزمان دلشاد بود
در دل کاشانه ای آباد بود
کاش میشد در کنار هرزمان
بازگویم رازرا با هم زبان
کاش میشد حرف دلهارا سرود
روزگاری درپی جبران نبود
می توانستم کاندر هرمکان
پرگشایم سوی بام آسمان
باز می گشتم به رنگ بچگی
شاد بودن با زبان سادگی
کاش میشد باز کودک می شدم
با صدای مادرم دک می شدم
می کشیدم غم به رنگ آفتاب
سایه ای داشتم میان ماه تاب
شادی ام راهر زمانی داشتم
غصه ها را زود گذر پنداشتم
غصه ها من را صدایم می کنند
درد ها اما ندایم می کنند
کاش میشد سادگی پیدا کرد
حرمت یاران لوای داد کرد
کاش میشد زندگی زیبا بود
جنس برگ دفترم از کاه بود
کاش میشد عاشقی را خواب کرد
همزمان غم را درون قاب کرد
دل همه عمرم فنایی داده است
برمن و یارم جدایی داده است
دل بیا رنج جدایی ام بچش
غصه یار ورهایی ام بکش
ای دلم دیگر چرا ماتش شدی
تواسیر بازی آتش شدی
<ای دلم دیگر بهار افسردنیست
ای دلم شاید پرستو رفتنیست>
کاش میشد دل گرفتارش نبود
کاش غلام درب دربارش نبود
کاش میشد دل رهایش می نمود
باز می گشت وهوایش کم نمود
دل لگام عقل را در دست داشت
اختیار زندگیم دربست داشت
می کشید من را به سوی مرداب
دور می کردم زراه آفتاب
می گذشتم از کنار زندگی
دور می گشتم زراه بندگی
عاشقی لعنت به رسم پر شرت
عقلم از دستت زدستم بپرد
می شود که باز آید به من
شادی وآن دلبر شیرین سخن
کاش میشد با پیام عاشقان
می سرودم مهربان با من بمان
<بین عجب کاری به دستم داد دل
هم شکست و هم شکستم داد دل>
مثنوی بسیار زیبا و باشکوه
جسارتا قوافی؟