چقدر حسرت کشیده ایم
از ماه
وقتی که نه ماهی برای تابیدن بود
و نه حرفی
برای گفتن
از میان سی و دو حرف
نام تو
با هیچ یک تلفظ نمی شود
مردم فکر می کنند من لال ام
آیا چشم های چه کسی لال است
چشم ها
که همیشه می گویند
و نمی توانند بگویند
تنهایی آن ببر را
که درختان جنگلش خودش بود
میله های قفسش
خودش بود
مسیرهایش خودش بود در انحنای شن های تن
گمراهی اش خودش بود
موج های بدرود
و سلام
چقدر حسرت کشیدیم از دایره های نورانی
وقتی قایق ها در دریا به دنبال ما می گشتند
و ما
همان آوازی بودیم که فریاد می زدند
نه چیزی بیشتر
مردم فکر می کنند من لال ام
پروانه ای که برای پروانه بودنش دست تکان می دهد
لال نیست
پروانه می داند
مرد
امتداد بدرود است
مرد همیشه، همه جا
خیابانی بنا می کند برای گذشتن
گرد و باد می وزید
کلبه های چوبی آرام بودند
و فیلم وسترن
در تمام مدت پخش به دنبال سطرهای پایان می گشت
در تمام طول انتشار گلوله
و خون
ما با شکوفه های سرخ
و صدای شکستن چیپس
زیر دندان هایمان
در سینمای پنهان در عینک هایمان
به دنبال چه می گشتیم
مردم فکر می کنند من لال ام
آیا کسی که دیوانه وار با لب هایش
به دنبال لب هایش
...
از صفحه های پخش رایانه ای خودم برای خودم
فقط یک دکمه
در دست هایم باقی مانده است
هولم نکن!
پیراهن ها را فراموش نکن
یادم نیست
دو بار چپ و "سی"؟!
راست، بالا و "بی" ؟!
ای "ای" گمشده
ای
ای!
همیشه کلیسایی کنار دست هایم هست
و مردی که در دود لوله ی تفنگ
کسی را تماشا می کند
که می بوسد
مردم فکر می کنند من لال ام
نه!
چه کند ماهی که در خشکی به دنیا آمده است
و نمی میرد
چه کند ماهی
که هیچ وقت او را از آب نمی گیرند
و هیچ وقت تازه نیست
در پایان فیلم
نقش مقابل را از دار می آویزند
و هیچ کس نمی داند
کدام سیب
دست هایش بوی آینه نمی دهد
کدام سیب؟!