گنجشک شیشه ای که می پرد
از روی قندیل های شانه ات
یعنی
تو انگشتر الماس را چرخانده ای
و یخ
یخی که پیراهن توست
فقط برای این که تنت از پشت رویا درخشیده باشد
می شکند
قطره
قطره
من از کنار پیشانی ات با تو همراهم
هوس
وسواسِ هوس
مثل هوا
مثل نفسِ نسیم سوسو می زنم در هوا
انگار که قاصدک های منجمد را
یکی
یکی
بر پوست پرتقال کشیده باشی
پرتقال صورتی
من از دست هایم ماه چکه می کند
همیشه همین طور بوده است
وقتی می آمدم چشم هایم را بشمارم
ناگهان می دیده ام
آینه
با پلنگ و حریر
با کف پوش و دیوارهای کاملاً سپید
تنها مانده
همیشه همین طور بوده است
یک گل رز
خمیازه کشیده
و ما به خواب رفته ایم
بیدار شو
یال های اسب بر صورتم
بیدار شو
یال های اسب بر صورتم
بیدار شو
یال هایِ ...
این همه شمشیر را چه کسی از شانه هایم آویزان کرده است؟
من قهرمان نیستم
قاصدک فضایی ام
فوت می شوم
و ها
درست رو به رویم بایست
و بگو
فوووت
من این طور روشن می شوم
من این طور
زره فلزی ام مثل مس
سرخ می شود
و حریر شنلم مثل گل رز
منتشر می شود
به این بال های سرخِ ادامه دار میان باد و برف نگاه کن
این ها
گنجشک های یاقوت اند
و من امپراتور قفس ها
بهار در آستین من است
مثل حریر
همین دیشب بود که بادهای زمستانی را
در دست مشت کردم
گذاشتم در قفس
و تو
به شکل طاووسی سپید
از آن سوی آینه سردرآوردی
قلب نسیم
مثل گنجشک در دست هایم نفس
نفس
می زد
گفتم رها نمی کنم
کف دستت را کنار چانه ات گرفتی
و فوووووت
هنوز وقتی پرواز می کنم از من پر می ریزد
صبح ها که بلند می شوم
پَر
به لب هایم چسبیده
در آستینم
پَر است
و سینه ام پُر از پَر
قلبم در یک لحظه
ـ به سرعت نور ـ
ها
می کند
و دوباره همه چیز سپید می شود
همیشه همین طور بوده
یک گل سرخ خمیازه کشیده است
و زنی با دامن طاووس و ساعدهای باریک دورت می رقصد
که النگوهایش
که النگوهایش
که النگوهایش
لَلنگ لَلنگ
که نگو .. نگوهایش ..
من نمی پرسم و شما هم نگویید
[نمی شود شنید
کلمات
سپید فرو می ریزد]
دارم دوباره به خواب مغناطیسی فرو می روم
یال ها
صورتم را با خود می برد
انگار که قلمویی را
سریع
بر فضا کشیده باشی
به سرعت نوری سرخ گذشتیم
و آبشار
در پایان متن
هر چه می ریزد
هر چه می ریزد
هر چه
...
معلوم نیست به کجا
بس است
تمامش کن
...
بشکن می زند
و لَلنگ لَلنگ
صدف های چینی، حباب های شیشه ای
بر تنم می شکند
مور مور سوزن های سرد قاصدک
بازوهایت را جمع می کند
در خودت
جمع می کنی
و ناگهان ماهی آتش می شوی
در تنگ
گل ها ریخته اند
حریرها را می سوزانند
می دوم
و پیشاپیش من
آتش صفحه / صحنه ی رویایم را می برد
مثل زنی که با دامن طاووس
گم می شود
در نسیم
و همیشه یک مشت پَر
پشت درهای خواب
...
بیدار می شوم
خودم را می تکانم
و این پَر زرد را از روی لبم برمی دارم
چرا زرد؟!
بوی گرده ی درخت
در هوا پخش است
بو کن
بووووووو
انگار ریزه ی طلا می ریزد در ریه هایم
از روزنه های پوستم
نور می تابد
می تابد
می تابد
و اژدهایی زرد بر تنم
با چشم های آبی آشنا
تو همان زنی نیستی که چشم هایش آبی نبود؟
و تور یقه اش
انگار مه بود
کنار برکه ای شفاف
درختان بلند
و هوای خیس با من قدم می زد
تو همان زنی نیستی
که همیشه نبود
اصلاً نبود
فقط مثل شن های دریای رویا
از دستم می ریخت
می ریزد
معلوم نیست به کجا
ترس برت می دارد نگاه کنی
نگاه کن ادامه ی کاغذ را
مرز کاغذ
و اکنون
دنیایی که در آن هستی
.
.
.
[پَر]؟!
درودبرشما
زیبابود