درشب خسته من همه اشیاء سخن میگویند
گل خشکیده گلدان سفید
اخرین حرف که برروی لبش جاری شد
وصف خوابی خوش بود
خواب یک دشت پرازلاله ویک چشمه پراب وذلال
که دراعماق دل سوخته اش جان میریخت.
درشب خسته من همه اشیاء سخن میگویند
ساعت کهنه اویخته درکنج اتاق
خسته ازاین همه تکرارزمان
چرخشی بی هیجان
چه سخنهایی گفت بامن ازکارجهان جورزمان
عاقبت دریک شب یک شب سردوسیاه
اوبه امیدرسیدن به طلوعی زیبا
به طلوعی که همه راه بیادش میرفت
رفت درخواب عمیق,
نکنم بیدارش تاکه دنیاباقیست
وچه خواب نابیست.
درشب خسته من همه اشیاءسخن میگویند
برلب پنجره روبه حیاط,پشت ان اینه رفته زیاد
تنگ ماهی بلورین باشد,همه عشق ان تنگ ماهی کوچک رنگین باشد
ماهی غمزده تنگ بلورین اما
خواب دریا بیند خواب دریا که بود منتظرش در همه عمر
خواب امواج پراز زمزمه را میبیند
همه امواج پرازشور وشرر, میروند درپی هم تا که شاید برسند
بوسه ای برلب ساحل بزنند.
درشب خسته من همه اشیاء سخن میگویند
اینطرف عکس پدر .صورتش چون مهتاب
میدرخشد درقاب,چون نگینی نایاب
برلبانش لبخند , میزند طعنه به این عالم فانی وهمه رنج وگزند
ودهد برمن پند
که به دنیای پراز مکروفریب ونیرنگ ,دل مبند.
شب به پایان خودش نزدیک است
تیغ خورشید زند طعنه به او که سفرنزدیک است
همچنان بیدارم...
نیمایی ِ ارزشمندی بود و جانداربخشی ِ اشیا در شعر شما (صنعت تشخیص ادبی ) و همچنین قایل بودن روح براشان یادآور اندیشه های والا و نور پرور ِ مولوی ست که میگوید :
اُستنِ حنانه از هجرِ رسول
ناله می زد همچو اربابِ عقول
سرافراز بمانید