می زنم بر خودم نهیب از بس، شده ام مبتلا به دردی که
کس مبادا شود دچارش تا،گویمش با خودت چه کردی که
رفته در هم سگرمه هایت چون، زن ذلیلی که می دهد دشنام
بر زمین و زمان و خود را نیز، کرده نفرین شبیه فردی که
شده بیزار از خودش یکسر، آنچنانکه نیارمد آنی
در بدر در پِیِ فقط پوچی است،مثل هالوی هرزه گردی که
روی گردانده از خدا انگار، رستگاری فقط در این دیده ست
طوق لعنت به گردن اندازد ، باشد از کردگار طردی که
یأس می بارد از سراپایش،راه بن بست می کند چون طی
پخمه است آنچنان که نتواند بزند حُقّه با شگردی که
جان نفرسایدش چنین ماتم، دست یابد به بختیاری، تا
باز گردد به روی او راهی،بشود فاتح نبردی که
جان سالم بدر نَبُرد از آن،اَحَدی هرگز از بنی آدم
گرچه بوده ست رستم دستان،شیر اوژن دلیر مردی که
هفت خان را گذشته با رخشش بی محابا بدون پروایی
که مبادا نهفته بنشیند دامنش را غبار و گردی که
خستگی را در او عیان سازد،سر کشد از نهاد او حسرت
غیرتش گل کند عیانی با شعله های فضا نوردی که
آسمان را گدازه آویزد،نه چون این بنده، خوار و زاری که
تا به خود آمدم به خود گفتم: رفته بودی که بر نگردی،که؟