مرغ مکاری به آواز قشنگ
هستی خرگوش میبردی بچنگ
می شنید خرگوش تا آواز او
از خودش بیخود شدی با ناز او
مرغ میرفت خانه خرگوش مست
می ربود از خانه او هر چه هست
فیل عاقل چون بدانست راز را
در پی مرغک روان کرد باز را
باز مرغک نزد فیل آورد و گفت
بازگو از آنچه میبردی به مفت
چون تو مرغی ابله و پست و حقیر
می رباید نان ز دامان فقیر
فیل عاقل گر دهد فرمان مرا
می ستانم بی درنگ بال تو را
گفت مرغک گوش کن اینک جواب
تا بود حکمت مطابق بر صواب
گفتی من نادانم و مکار و پست
میخورم نان از فریب تنگدست
آنچه گفتی هستم اما نیستم
باید از خرگوش پرسید کیستم
گر بخوانید محکمه خرگوش را
فاش سازد قصه خاموش را
چون شنیدید از زبانش راز من
این شما و این پر پرواز من
فیل عاقل داد فرمان بر همه
آورند خرگوش را در محکمه
چونکه خرگوش آمد و مرغک بدید
غصه و غم از دلش شد ناپدید
رفت و گفت ای مرغ خوش آواز بخوان
تا شوم مست و خراب از عمق جان
تا نوایت هوش از من در ربود
مال تو در خانه ام ، بود و نبود
فیل عاقل چون بدید این ماجرا
گفت اینک بشنوید رای مرا
آنکه میدزدد زکس با اختیار
او گنهکار است و بد فرجام کار
چون رباید مال را با اذن او
نیست جایز آبرو بردن ازو
حکم انصاف است و میگویم بحق
هردو را باشد رهایی مستحق
گفت در دل فیل عاقل این سخن
ابلهان هستند در هر انجمن
تا بود خرگوش ابله در میان
کی بچسبد پوستی بر استخوان
ابلهی را گر مجازاتش کنی
کی توان تغییر در ذاتش کنی
آنکه انعام درونش را شکست
بل اذل بسیار می بیند که هست
عالی و ارزشمند