خوردم از دست کسی که به تنش دست شدم
با نگاهی گذرا بر نگهش مست شدم
بوسه ای داد و قسم خورد دلت را ببرم
هرگز از بوم دلت همچو کبوتر نپرم
در جوار حرمی پاک قسم خورد که هست
آسمان از قسمش بغض فرو خورده شکست
روز و شب بر در ویرانه قلبم در زد
دم به دم بی خبر از من به نگاهم سر زد
در سراپرده عشاق جهان رفت و نوشت
شمع جانسوز توام دلبر پروانه سرشت
آنقدر گفت و جوابی نشنید از من زار
سر به صحرا زد و بنشست به امید مزار
خبر آورد نسیم سحر از محفل دوست
که نمانده است از او جز رگ خشکیده و پوست
گفته یا وصل تو یا مرگ بود چاره درد
آتش عشق تو هرگز نشود ساکت و سرد
...........
آنقدر گفت : که وجدان مرا خونین کرد
فکر کردم که جز او نیست مرا مرهم دزد
دل وامانده زخمی و سر بی سامان
جگری سوخته از آتش بی نام و نشان
پشتم از خنجر معشوقه قبلی صدچاک
روحم آزرده و مغموم و تنم چون خاشاک
یه دلم سخت برآشفته صدایم میکرد
هر چه دشنام بلد بود نثارم میکرد
یادم آورد تباهی و غم و ماتم و درد
اولین عشق و سرانجام پر حسرت سرد
یادم آورد ستم های جراحت اندود
گل شادابی و دریای پر از نکبت و دود
یادم آورد قوانین خیانت بازی
منجلابی ز دروغ و پشت هم اندازی
یادم انداخت چه شبها سر بی شام زمین
هدیه عشق می آمد ز یسار و ز یمین
این دلم یاور دوران پر از حسرت بود
نخوت هرزه نگاهی بر ما رحمت بود
از صدای سخن عشق ندیدم بدتر
هر اندیشه جز این کرد بمیرد بهتر
این دلم یکسره میگفت و نصیحت میکرد
تا پشیمان کندم از ره این نکبت زرد
گرم ارشاد من ابله بی عار و هنر
لیک من در عطش عشق تو عصیان گر خر
یه دلم خون به جگر ،زخم به سر می غرید
آن دل عاطفه اندود چو باران بارید
مهربان دل به دل سنگ نصیحت میکرد
وز خروش و تپش عشق حکایت میکرد
دل خالی ز تب عشق بود بار گران
دل بی درد شود سهمیه گور خران
گفته شاعر که دلا سوز تو صد کار کند
سوزش دل گل زیبای تو را خار کند
اژدها میشود ار تکه چماغی بی جان
قدرت عشق کند موسی عمران اینسان
یا گلستان شود ار آتش سوزان به خلیل
سببش جوشش عشق است،دل سنگ علیل
همچو تیری ز کمان جست دل سنگی و گفت
منطقت مضحک و حرفت همه بی مایه و مفت
دلک مسخره وازده تیپاخور
آبرویت به هوا کرده و سر در آخور
دم به دم هرزگی عشق فلان و بهمان
هر زمان در هوس بی سرو پایی مهمان
عشق همان شهوت و آز است به تعبیر دگر
جز خدا بر دگری عشق بود عین ضرر
عشق او همچو گلی ناب بود در گلزار
این عمل روی زمین خار بود در شن زار
دل سنگی، دل محکم،دل دلدار شود
پادشه یا که سپهبد جهت یار شود
من سنگی همه عمر وفادار شدم
بحر صاحب دل خود کوه بدم کاه شدم
تو رفیق لحظات خوشی او بودی
من شفیق غم و اشکش به رهش خار شدم
هر چه این صاحب دل سوخته ام خنجر خورد
از هوس بازی و رسوایی تو ماتم خورد
هر کجا خواست ببازد دل خود را بودی
هستی صاحب ما سوخت و تو خوشنودی
سنگ گشتم که شوم سدّ هوس بازی تو
بحر همدردی صاحب دل و بی شرمی تو
دِلَکِ هرزه بدکاره عاشق پیشه
که دل صاحب بیچاره ز کارت ریشه
اگرم سوزش دل علت قدرت باشد
یابه قول تو همی عشق سعادت باشد
عشق صاحب دل من مقصد و معوا باشد
خلعت بوالهوسی از تو مهیا باشد
............
آری ای آنکه به آنی ...........ادامه دارد .......حادثه
مثنوی بسیار زیبا و شورانگیز بود
جسارتا قوافی بعد از بیت 34 چگونه اند؟