در تجسم واژه ها
نمی گنجند این دردها
در تفسیر هر نگاه تو
عاجزند چشمهای دنیا
وقتش رسیده
دور ریختن تمام دفتر مشقهای یادگار مدرسه
دوره کردن روزهایِ کسلِ حسرت بار شده
پاره کردن تمام برگهای شعر خوانده نشده
تهی شدن از معنای انسان
رها شدن از هر بند
از توهمی به نام زمان
از خاطره
از هر نوع بندگی
رها شدن از زندگی
وقتش رسیده
و چقدر زود
رفتن یقه ات را می چسبد
مثل یک برگ
با رسیدن پاییز
روز به روز رنگ می بازی
و باور نداری
که روزی سرخوشانه
درختی تنومند پشتت بود
ولی با نخستین باد خزان
روی زمین نمناک پاییز
به خاک می نشینی
و آهسته می پوسی پای درخت خاطره هایت
زندگی چه تلخ
چه شیرین
ناگهانی
یا تدریجی
ترا اینگونه
مچاله میکند
دیگر وقتش رسیده
دور ریختن تمامِ لباسهایِ زنانه یِ جا مانده در کمد
پاره کردن تمام عکسهای قدیمی
بوییدن تمام عطرهای آن روزها
دوباره سفر کردن با ذهن به همه آن سفرها
و مرور کردن تمام مسیرها
آخرین پیاده روی در کوچه ایی که مدفن خاطره هاست
آسان نیست
سخت ترین کار دنیاست
کدام برگ
شکوفایی در باران بهاری را
و رقص شادمانه زیر آفتاب تابستان را
از یاد خواهد برد ؟
کدام برگ
باد بی رحم خزان را می دید ؟
کدام برگ می دانست
روزی از اوج سرخوشی
به زمین نمور سپرده خواهد شد
و بیرحمانه در سرمای زمستان خواهد پوسید ؟
وقتش رسیده
تا ناباورانه بگویم
من آن برگِ ناگهانم
کوروش فلاح نژاد / آذر ۹۶