((آب راگل نکنیم
شاید این آب روان
می رود پای سپیداری
تا فروشید اندوه دلی))
به چه زیبا گفتی
شاعر خوش سخن کاشانی!
آه اما کوآب؟
ماه این آبادی
بی صدا آیینه اش را گم کرد!
مثل آوازپدر
خنده های مادر...
چشمه ها افسردند!
رودها زمزمه ی غم دارند....
سیره ها دلمرده
دشت در حسرت بارانی نرم
وزمین تب داراست!
درفرودست انگار کفتری شاعرشد
ازنگاه نگران گل آفتاب گردان!
چه شقایق تنهاست!
زن زیبا لب این رود
فرورفته به فکر
که چرازردشده رنگ درخت بادام......!؟
ماهی سرخ وقشنگ
دردلش می خواند
شعر بی تابی دریاها را!
مردمان ده بالا
چه پریشان شده اند!
کاش میشد که قنات دهشان جان ندهد
درسکوت باران!
مثل این است که دعوادارند!
وشده دغدغه ی مردوزنش
آب را ول نکنیم!
....
.....
.....
آب راول نکنیم!
پانوشت:
دوستان خوبم درشعر نیمایی تجربه ی کمی دارم
اما مدتها بود که این جمله ی سهراب
که می گفت :آب را گل نکنیم مدام درذهنم تداعی میشد وپشت بندش
هی باخودم تکرار می کردم آب را ول نکنیم ...
وآخرش هم نتیجه اش این شعر شد که می دانم اصلا به زیبایی شعرسهراب نیست
فقط کمی پاتو کفش این مرد بلند آوازه کردم
وامیدوارم که کم وکاستیهایش رابرمن ببخشید واگه ایرادی داره
خوشحال میشم راهنمایی ام کنین.
هوای شهر غمگین است چرا افسرده این میدان
چرا کج کرده راهش را ازاین پس کوچه ها باران؟!
جمیله عجم (بانوی واژه ها)