یک، دو، سه
گفتند بخند،
من خندیدم آقا
وقتی هفت ماهه سقط میشدم
وقتی جنازه ام را
تا بیست و چند سالگی نکبت بارم
به دوش می کشیدم و
شعرها را
توی سطل زباله استفراغ میکردم و
عشق پس می انداختم
تا در این زباله دانی لعنتی
چیزی جز لبخند
تکثیر نشده باشد؛
.
من آنقدر خندیدم
که یادشان رفت
هفت ماهه
سقط شده بودم و
روی گلهای پژمرده ی پیراهنم
شیر فاضلاب گرفته بودند!
.
وصیت کرده بودند هرطور شده
به صورتم
سرخاب سفیداب بمالم؛
اما من می خواستم راست بگویم
دیدم دارم مثل هفت جدم
دروغ می بافم آقا؛
مثل لبخندهای دروغ مادربزرگ
بعد از هر لگدی
که حواله ی پهلویش میشد،
مثل لبخندهای مادر روی میز شام،
مثل قهقهه های هشت صبحم توی مدرسه..
.
من قرار بود آیین جدیدی بیاورم
اما درست مثل اجدادم
دروغ میگفتم آقا؛
من تنها بودم...
این لبخند مسخره را
با ماتیک روی لبهایم کشیده بودند؛
کدام عشق؟
پنج و نیم های هر عصر
من تنها بودم آقا...
.
می خواستم فریاد بزنم
لعنتی ها سانسورش کرده بودند
لعنتی ها تمام ضجه ها را
پاشیده بودند
روی فرش های این خانه و
دهانم را دوخته بودند؛
باید فریاد میزدم،
باید دیوانه میشدم،
گفته بودند رویا چرا
اما خوابها به کارمان نمی آید
من #باید برایشان خواب می دیدم
من #باید دیوانه میشدم؛
.
همسایه ها
تا پشت پنجره ی اتاقم رسیدند
باور کنید
هنوز
روی لبم لبخند نشسته بود،
فقط داشتم فریاد میزدم آقا
.
حالا همه می دانستند
دستهای این بی پدرها
سالهاست
تنم را
و تنم را
و تنم را
عریان کرده اند،
دستهایی
که هیچ بویی از عشق نبرده بودند؛
حالا همه می دانستند
وجب تا وجب تنم
درد میکند؛
حالا همه می دانستند
دارم خون می ریزم
روی سپیدی مضحک این ملافه ها
و این دستمال را
به زور
دور گردنم پیچیده اند؛
.
گفتم به رخت خوابهایتان برگردید
خیالتان تخت
فقط یک کابوس بود
من دارم لبخند میزنم آقا؛
گفتند دیوانه شده ای!
و من
پیروزمندانه
پشت میله هایشان
لبخند میزدم و
قسم می خوردم
شعری که روی کاناپه نوشته میشود
هرگز شعر نخواهد شد!
#شقایق_رضازاده
درودبانو
بسیارزیباست