آه از این خنجرِ کمین کرده !
دندانش تیز و حلقومی گشاد ...
نشسته بر دوپای و هجوم آورده با نگاه ....
می غرد همپای یک اندوه ....
مشتاقِ محوِ موجودیت من و تو !
تشنه ی زخم ....
بر این هزار تنِ تنفر بار !
و آه ...
از منِ سینه گشاده بر هر نقابِ خنده....
و سر نهاده بر کرشمه ی این ترسِ مزمن کور...
فراموشِ هزار زخمِ شکفته بر پهلو !
و خاموشِ صد ناله ی دیرینِ در پستو ....
که مانده ام در بهت خواب آلودِ یک رویا !
اما تو ...
تنها نظاره میکنی دریده شدنِ احساسم ...
به بوسه ی نا استوارِ یک فریب !
و پراکنده شدنِ فکرت ...
با بادی که از پوچ رسیده بر من و تو !
مانده در حضیضِ یک شیون ....
غرق در نشاطِ مرگ شعور !
اینک این منم !
خونی ریخته از رگِ عشقی بی انجام !
جسمی فروریخته از پسِ عشقبازیِ با وهم !
وچشمی کور....
ازتلالوی یک رویای صد نیرنگ !
و آنک آن تویی !
لبخندی نشسته بر لب کفتارِ بی تاریخ !
هذیانی از ابهّتِ یک خرچنگِ بد ترکیب !
خوابی خرامیده بر اَبرویی چالاک ...
که پنهان است ز دیدِ اسطوره !
و این دشنه ی زبونِ نحیف ...
در میان پیکرِ من ...
بنگرش چه آرام است !
او، چه خوش غنوده هنوز !
1391/1/16