فرهاد کوه کن:
آتشی که اندر دل فرهاد بود
هیمه اش را عشق بر پا کرد زود
ناوک مژگان شیرین ،چون شرر
ناگهان بنمود آن را شعله ور
شور شیرین در سر فرهاد بود
غافل از دام بسی شیاد بود
خسرو نامی ، شه ایران زمین
در جدالش بود هر سو در کمین
گفت با آن شاب عاشق پیشه را
خرد کن کوه و بگیر این تیشه را
گر که باشد عشق شیرینت به سر
بیستون از پایه ویران کن پسر
چون که فرهاد این سخن از شه شنید
بی تعقل روی بر پُشته دوید
در سرش فکر وصال یار بود
این محال او را کجا دشوار بود
روز و شب از کوه می آمد صدا
تیشه فرهاد بود و ضجه ها
کی خدیو آسمان و این دیار
عمر من کم کن بیفزا بر نگار
می زنم این تیشه هرلحظه به کوی
تا بگیرم در برم آن ماه روی
خسرو تا این رازها از او شنید
حیله ایی دیگر به افکارش پرید
گفت قاصد را که با فرهاد گوی
عشق تو دیریست ، بنمودست شوی
عاشق مدبر چو این قصه شنید
بی خود از خود گشت و از بالا پرید
چونکه که عشق آمد خرد پر می کشد
گوییا کین شوکران سر می کشد
عشق شیرین ، عقل از فرهاد برد
عاقبت در بیستون فرهاد مرد