تولد
امروز که تولد، سهمش به من رسیده
پاییز وقتِ مردن به چله اش دمیده
هر بار میرسد او شادی فقط بهانست
عمری که رفته از دست بازیچه ی زمانست
دستانِ خاک آلود چشمانِ خیسِ باران
زاده شدم دوباره من توی شوشِ تهران
یک کیکِ جوجه تیغی آموخت مثلِ خارَم
در ساقه های آذر ، یک خارِ نو بکارم
هر روز خرسِ قطبی درگیرِ خواب و خفتن
شب ها که جغدِ بیدار در حالِ شعر گفتن
هر روز مثلِ افعی کز کرده در اتاقم
حتی شبیهِ خفاش بیزارِ از چراغم
هر روز ذکرِ یک درد از ابتدای کودک
ماهی بدونِ پول و ماهی بدونِ پولک
دوچرخه ای که کشتم مثلِ دبیرِ قرآن
تا مسجدی که رفتم با غصه های پنهان
دزدی که برد آنرا حسرت به جانِ من داد
دوچرخه ی عزیزم غصه نشانِ من داد
غصه ی من رفیقیست که شکلِ زخم بوده
وقتی که او برایم شعرِ نمک سروده
رویایی که بمیرد ، در حسرتِ صداقت
اینکه بدونِ حاجت گویند از رفاقت
اینکه بدون حاجت گویند از دلی تنگ
هرکس که میرسد هم نقش و نقاب و صد رنگ
گرچه که تلخ بودم گرچه که سرد بودم
گرچه که من همیشه به شکلِ درد بودم
هرچه که بوده ام من قصه ی من همین بود
نقشِ خودم به صورت ،اگر که بد ترین بود
ممنون اگر که بودید ممنون اگر نبودید
هرچند وقتِ رفتن شعرِ وفا سرودید
خوبی اگر به ما شد به شکلِ خاطره ماند
رنجی اگر به ما رفت راوی به تجربه خواند
از کیکِ جوجه تیغی تا کاکتوس مردن
یک عمر خار بودن این زخم ها شمردن
از دردِ مشترک تا غم نامه های شاعر
راستی تولدت هم ، تبریک ها "مسافر"
علیرضا مسافر