من ز دریا از خودم خارج شدم ، در هبوطی ، خیره در تابش شدم.
ابری گشتم ، عالمی عشق وُ امید ، اهلِ پویش ، غرقِ در خواهش شدم.
با شعف دیدم که من تنها نیم ، ذرّه ای در آسِمانِ آبیم.
کاروان ها همچو من پَر می زدند ، همگنانی همرهِ بی تابیم.
بادِ کوری یالِ ما را می کشید ، نغمه ها می خواندش از رسمی فرید.
هر قدم پُر شعله تر دم می گرفت ، از نگاهِ ما چو مستان می رهید.
ناگهان غوغا شد وُ محشر به پا ، ضربه ها می کندمان هر دم ز جا.
آذرخش وُ تندر از ما برجهید ، در وجودِ ما نه دل ماند وُ نه نا.
وزنِ من سنگین شد وُ حالم برفت ، اندک اندک از تنم جانم برفت.
از سرشت وُ فکر وُ از بیناییم ، حسِّ پرواز وُ زِ من بالم برفت.
قطره گشتم با سر افتادم به خاک ، شد تمامِ ذرّه ام از پاکی پاک.
من به گوشِ خود شنیدم ساربان ، شد به دستِ بادِ خائن سینه چاک.
در فراموشی به دنیا آمدیم ، با تب وُ تردید وُ رؤیا آمدیم.
ناتوان وُ کوچک وُ سست وُ نزار ، خالی از مفهوم وُ معنا آمدیم.
هر کدام از ما به یک سویی برفت ، قسمتی درخاک وُ برخی در درخت.
من ولی راهی شدم با شاکیان ، شد دوباره موسمِ تردیدِ سخت.
پستی و بالایی بودش بیشمار ، لحظه هایِ روشن وُ اوقاتِ تار.
وه چه یارانی در این اوضاع شدند ، طعمه یِ گرگ وُ رتیل وُ جغد وُ مار.
سرزمین ها ، صحنه هایِ بی بدیل ، می گرفت گاهی دو چند از اهلِ ایل.
طعم وُ رنگ و بویِ ساری می رسید ، گاهی زیبا می شدیم گاهی علیل.
بی گمان راهی به جز رفتن نبود ، جایِ غفلت حدِّ یک ارزن نبود.
قسمتِ ما جاری گشتن بود وُ بس ، جا شدن در مرزِ یک برزن نبود.
مملو از دُردانه می شد هر نفس ، اصل ما وُ ذاتِ ما دور از هوس.
در دروسِ تجربی ردّی نبود ، از فضایِ سمّی و رنجِ قفس.
ناگهان عطری ملیح وُ آشنا ، زد تمامِ هستیِ ما را صدا.
گویی با آوایِ موجش می سرود ، نه نباشد بر شما دوری سزا.
پهنه یِ گسترده ای در پیشِ رو ، ما به پیشِ او چنان یک تارِ مو.
جنسِ ما شاید بوَد با هم شبیه ، لیکن او دریا وُ ما یک رشته جو.
صافیِ نیزار و شنزاری گرفت ، هر چه در ما غصّه بود وُ ننگِ سفت.
عاقبت پیرایه ها مانا شدند ، در میانِ حلقه ای مردابی خفت.
موسمِ پیوستنِ ما هم رسید ، با ردایی شسته در صبحی سپید.
خوش به حالِ روحِ سرگردانِ ما ، وصلِ خود را با خدایِ چشمه دید.
درود
زیبا قلم زدید