من از شعار به شعور خواهم رسید
( صفحه بیست و یکم الی آخر)
سجده به درگاه خدا مى زنيد
شعله به دامان ندا مى زنيد
ما به ندا آمده ايم بس نبود
جز من خاشاك كسى خس نبود
آب روان را به روان آوريد
روح و روان را به جوان آوريد
آب روان بحر وجودم نم است
اشك من از روزنه ى شبنم است
شب بنما آيه ى قرآن خويش
بهر سماع و دل و عرفان خويش
دل به جلاخانه ي قرآن اسير
حاجت اين دلشده هم پند پير
بوعلى هم بنده ى خان شماست
بولهب هم دشمن جان شماست
سوختم اين دلشده درمان نشد
دربدر از كوى رفيقان نشد
قامت محراب مرا انزواست
اين چه دوائي ست كه هرجا رواست
چرخش تسبيح و طواف است عمل
صلح و به شمشير غلاف است عمل
چون خم شمشير تو ابرو بود
ماه به افتاده ى گيسو بود
ور نه همان خال تو دامم بود
قاتل بى دانه ى جانم بود
اين تويى از ما به خود آگاه تر
ماه تو از ماه تو هم ماه تر
جان من اندر ره تقدير مرد
اين لب زيتونى از انجير مرد
دردم و در من اثر از درد نيست
غير تو حوّا كسى نامرد نيست
دل به هواى تو سحرخيز شد
تشنه ی آلاله و شبديز شد
خسرو و شيرين و سكندر سوار
پيش تو جانا شده اند بى قرار
جام و سبو را تو ز خود بازگير
راه خدا آگاهى و پرواز گير
راه بهشت از دل ما بگذرد
گر سرما تيغ جفا بگذرد
بگذرد اين ماتم ديرين ما
از غم پيران سلاطين ما
دار مرا برده به ديدار يار
يار چه خواهد ز من هوشيار؟
جان من از قامت من درگذر
ماه من از هاله ى احمر گذر
تشنه آبيم و سزاوار آب
مست و مى آلود و خراب خراب
مست مى از جام و خراباتى ام
خاكى ام از دهر و سماواتى ام
باد صبا زلف تو را شانه كرد
بلبل بى دانه در او لانه كرد
بلبل بى دانه ى من لانه كو؟
لانه اى در مزرع كاشانه كو؟
كو كه زنم لاف ديار از ازل
خادم و آلاله اى ام در بغل
از سرم آزادى ام از ياد رفت
ناله و دردم پى فرياد رفت
داد مرا گوش طراوت شنيد
گو به طراوت چمنم را كه چيد؟
كام و زبان را به ادب باز كن
چون گهر از نام دل آغاز كن
حلقه ى دف را به زر آميختند
خرقه به ديوار و در آويختند
تا كه در اين حلقه نمك سركشند
جامه ي پروانه اي در بر كشند
توسن و شبديزم و پاييز نى
خسرو و شيرينم و پرويز نى
رنگ بهارم به بهاران بگو
جام خمارم به خماران بگو
دم مزن از بربط و تنبور و نى
دف بزن از بابت مخمور و مى
نى بنواز از غم هشيارها
در شب ديوانه ى بيدارها
دانش پرواز من از عندليب
تا كه رسيدم نوك صدها صليب
سرمه ى چشمان من از خاك تو
خاكم و آغشته بر افلاك تو
رشته تسبيح من از هم گسست
مهر نمازم كف دستان مست
صورتم انگاره خود باختن
تاختن اندر پى خود ساختن
اين چه بنا بوده كه در هم شكست؟
اين چه هما بوده كه اين جا نشست؟
نام هما دامگهى بيش نيست
سينه مدر عاقبت انديش نيست
موسى عمران و شب و كوه طور
سامرى با گاو تهى جور جور
طور قسم بر سر موسى نخورد
نيل بجز دشمن عيسى نبرد
سامرى آئين خدايى نبود
ز آيه ى تورات جدايى نبود
ذكر من اندر پى آزار من
روز و شب آماده ى ديدار من
تكيه به دانشگه و دانش مكن
دانش خود را به نمايش مكن
آب روان زاده آواز اوست
جو همه جا همره و دمساز اوست
اوست كه در آيينه ام با من است
با من شيطان زده ى الكن است
جمله گدايان همه آبستند
فقر و بلايا و اِلم از من اند
من چو به سرداب درون مى روم
راهى ايوان جنون مى روم
مست مى آلوده ام از نام او
دوش زدم باده اى از جام او
نور تو در سايه پديدار شد
چشمه اى از سوى تو بيدار شد
گاه منيريم و بلند اختريم
گاه اسيريم و همان ابتریم
گاه چو دريا شده ايم با شرف
گاه به صحرا شده ايم بى هدف
گاه سر از قو پر بالش گرفت
گاه الم آمد و نالش گرفت
يار مسيحا نفسم كو كجاست؟
ناقه ى بى آب و كس ام كو كجاست؟
دست من از ناى قلم جوهري ست
پشت به نون و القلمش كافري ست
نون و قلم لقمه ى حور و پريست
شعر من از بى هنرى آخريست
پایان مثنوی بلند حقیر ، تقدیم شد به تمامی عزیزان شعر ناب
کماکان دستبوستان میمانم
التماس دعا
باقر رمزی باصر ۱۳۶۵