مثنوی ( 4 )
تو گفتی دل از این افسانه بردار
که تا من پرده بگشایم زِ اسرار
دل از افسانه کندم من به یکبار
حقیقت را ندیدم من زِ گفتار
تو گفتی بفکن این جامِ مِی از دست
قدح بشکن مشو زین آبِ شر مست
شکستم تا نگردم من زِ مِی مست
که تا دنیای مستی از سرم رَست
تو گفتی خرقه بر دوشت مینداز
برو این خرقه در آتش بینداز
فکندم خرقه ی زهدِ ریایی
مرا بهتر به شولای گدایی
تو گفتی شاهدان بس دلفریبند
زمانی آشنا گه چون غریبند
گذشتم من زِ مَهرویانِ زیبا
بُریدم من دل از حورانِ دنیا
تو گفتی هر چه کردم یا نکردم
ولی درمان نکردی از چه دردم
نگفتی از چراها من که کردم
زِ گفتارت عتابی من نکردم
کشاندی کشتی یِ جانم به دریا
رها کردی مرا در خواب و رؤیا
فکندی آتش اندر جسم و روحم
گرفتی یوسفم کردی چو نوحم
دچارم کردی اندر عشقِ رویت
کشیدی چون پری رویان به سویت
چرا با من چنین کردی بدینسان
مگر ترسایی و من شیخِ صنعان
بگفتا عاشق از کردارِ محبوب
تحمل باید او را هم چو یعقوب
اگر خضری رسد از عالمِ غیب
چرا موسی بگیرد صد بر او عیب
چو یونس توبه کردن دیرِ دیر است
مگر ماهی زِ خوردن سیرِ سیر است
سکندر چون به ظلمت رَه نبردی
از آبِ حیِّ جاویدان نخوردی
به صبر اندر رَسی بر اوجِ معراج
رَهی پایان نگردد جز به مِنهاج
دکتر نادر مسلمی ( ن م قطره )