این غزل واژه واژه اجبار است
بستر تلخ مرگ افکار است
لخت لختِ تن غزل هایم
لا به لای دهان کفتار است
عده ای همدم لب و گیسو
روی لب های شعر،خودکار است
یک جوان مرگ شاعر تنها
درمیان خودش گرفتار است
جرم هامان سرودن شعرُ
حکم هامان گلوله و دار است
مشت ها را گره بکن ای عشق
مشت اینجا نشان خروار است
شعر هایم لب و دهن دارند
چون که آن ها کفن به تن دارند
سینه هایی گرفته،چشمی خیس
حاصل دست های پر تلبیس
تا کی از درد خود نرنجیدن؟
زهر خوردن ولی شکر دیدن؟
تا کی این لب،به مُهرلبخند است؟
شاه بی مایه قاتل زند است؟
تا کجا غصه را نباید گفت؟
سیر و ناسیر،روی سنگی خفت؟
تا کجا باید از خدا دم زد؟
بعد از آن مشت محکمی هم زد...
بر دهان هر آنکسی که نوشت
این چه راهیست؟راه بهشت؟
تا مبادا کمی نفس بکشد
عکس خود را در این قفس بکشد
روی لب های او طلا کوب است
راستی حال شعر من خوب است
شعر من درد! و طالعش منحوس
یک غزل مثنویِ بی فانوس
شاعر داد های بی پروا
بشکن این حصر لایزالت را
#ا_تنها
بشکن این حصر لایزالت را
درودبرابوالفضل عزیز
بسیار زیبا مثل همیشه
هزاران درود