جمعه ۲ آذر
|
دفاتر شعر علی نصرالهی (مجنون)
آخرین اشعار ناب علی نصرالهی (مجنون)
|
از خرابی میگذشتم دوش مست
کوزه ای بر دوش جامی هم به دست
بی خود و سر مست بودم انچنان
کز خوشی میخواندم اواز بنان
ناگهان آمد صدایی دلنشین
گوییا میخواند شعری را غمین
گفتم ای آوای غم در نای او
در کجایی؟ گفت اینجا روبرو
با خودم گفتم که ای مجنون برو
با می نابت غم او کن درو
دیدم آنجا پیر مردی خسته حال
همچو مرغی بی نوا بشکسته بال
گفتم ای پیر پریشان رو سلام
حق کند دور از غم احوالت مدام
از چه مینالی و غمگینی چنین؟
حیف اشکت نیست ریزد برزمین؟
کن رها غم را بیا جامی بزن
خوشه ی خشکیده را از جا بکن
این جهان بود از همان اول چنین
غم همیشه بود با اهل زمین
خنده بر لب آر جامت را بگیر
انقدر می خور که گردی سیر سیر
خنده ای زد گفت ما از می پریم
از می دنیا ی خاکی کی خوریم؟
کن رها این باده راه راست رو
تا کنم عرش برین را جای تو
با خودم گفتم که او دیوانه است؟
یا که با اسلام و دین بیگانه است؟
گفتم ای پیر خراباتی نشین
با مسلمانان نبودی همنشین؟
تو چرا از دین جدایی کرده ای؟
تکیه بر عرش خدایی کرده ای
کیستی کاین گونه میگویی سخن؟
روی خاکی عرش میبخشی به من؟
گفت ای بنده خدا ما بوده ایم
ما به خاکی مرده جان بخشوده ایم
ما خداییم و تو مارا بنده ای
کی تو بینی همچو ما بخشنده ای
گفتم آخر کی خداوند جهان
آن خدای بی نیاز آسمان
اینچنین در گوشه ی ویرانه ها
میشود همصحبت دیوانه ها؟
ناگهان آمد به گوشم این صدا
کای بشر کس نیست غیر او خدا
تا شنیدم این سخن را از گلیم
گفتم ای حق توانا و کریم
من خطا کار و شما بخشنده ای
نور حق بر دیده ام تابانده ای
من سخن هایم بغیر از یاوه نیست
گر غلط گفتم ز روی سادگی ست
از خدایی چون تو دانا و حکیم
بنده ای باید سزاوار و فهیم
تا چنین گفتم خدا آهی کشید
قطره ای از چشم زیبایش چکید
کوزه از خجلت شکست وباده ریخت
جغد مستی از سرم پر زد گریخت
گفتم آخر بارالها راز چیست؟
علت این نغمه و اواز چیست؟
جاودان بودی و شد مویت سفید
گو چه گرگی قلب نازت را درید
تو خدایی ناله ی شبگیر چیست؟
هیچ کس امشب چنین دلگیر نیست
ای فدای بغض سنگینت شوم
از من ازردی چنین من میروم
چند گامی که شدم از او جدا
ناگهان آرام گفتش بی وفا
من تو را خود کرده بودم میهمان
تا بگویم با تو از درد نهان
آخر ای مست سرپا بی خبر
کی تو اندازی به دین ما خطر
تو اگر درگیر جام و باده ای
از غمی رنجیده و افتاده ای
با خودم گفتم به هجران مبتلاست!
آخر عشق و عاشقی دور از خداست
گفت مجنون معنی و معنا منم
عاشق و معشوق در دنیا منم
پس به من گو ای خداوند جهان
از چه میکردی چنین آه و فغان
گفته را آغاز کرد او اینچنین
اصل مطلب را تو بشنو بعد از این
ما به عرش خویش سکنا داشتیم
باغبان گشته بهشتی کاشتیم
دور تا دورم همه حور و پری
قصر زرین و غلام و چاکری
گفت مجنون درد من از آدمی ست
درد این انسان مگر درد کمی ست؟
روز و شب خنجر به قلبم میزنند
همچو گرگی یکدیگر را میدرند
با دروغی زندگانی ساختند
اسب نفس خویش را میتاختند
با هوس هر دم قراری داشتند
عهد ما را زیر پا بگذاشتند
قبل تو ابلیس آمد پیش ما
گفت ای جانم به قربانت خدا
ای فدای اشک چشمان شما
اینهمه آلودگی نی کار ما
آدمی خود دارد افکار خطا
گرچه میدانم نمیبخشی مرا
این منم گریان به اشک و آه تو
آن که گفتی از کنار ما برو
در غم ما سینه ی خود را درید
گفت کور آن دیده کاین حال تو دید
گفتم اش ابلیس؟ گفت آری همان
گریه کرد و رفت با داد و فغان
گفتم اش بس کن خدایا سوختم
این سخن گفتی و من افروختم
آدمی در حد شیطان نیستی،؟
او به اشک آمد تو دیگر کیستی؟
علی مجنون
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
مثنوی بسیار زیبایی است