سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 1 آذر 1403
    20 جمادى الأولى 1446
      Thursday 21 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        پنجشنبه ۱ آذر

        خدایم گفت

        شعری از

        علی نصرالهی (مجنون)

        از دفتر دیوانه مجنون نوع شعر غزل

        ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶ ۰۴:۴۷ شماره ثبت ۵۸۲۲۱
          بازدید : ۵۴۵   |    نظرات : ۵

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر علی نصرالهی (مجنون)

        از خرابی میگذشتم دوش مست 
        کوزه ای بر دوش جامی هم به دست 
        بی خود و سر مست بودم انچنان 
        کز خوشی میخواندم اواز بنان 
        ناگهان آمد صدایی دلنشین 
        گوییا میخواند شعری را غمین 
        گفتم ای آوای غم در نای او 
        در کجایی؟  گفت اینجا روبرو 
        با خودم گفتم که ای مجنون برو 
        با می نابت غم او کن درو 
        دیدم آنجا پیر مردی خسته حال 
        همچو مرغی بی نوا بشکسته بال 
        گفتم ای پیر پریشان رو سلام 
        حق کند دور از غم احوالت مدام 
        از چه مینالی و غمگینی چنین؟ 
        حیف اشکت نیست ریزد برزمین؟ 
        کن رها غم را بیا جامی بزن 
        خوشه ی خشکیده را از جا بکن 
        این جهان بود از همان اول چنین 
        غم همیشه بود با اهل زمین 
        خنده بر لب آر جامت را بگیر 
        انقدر می خور که گردی سیر سیر 
        خنده ای زد گفت ما از می پریم 
        از می دنیا ی خاکی کی خوریم؟ 
        کن رها این باده راه راست رو 
        تا کنم عرش برین را جای تو 
        با خودم گفتم که او دیوانه است؟ 
        یا که با اسلام و دین بیگانه است؟ 
        گفتم ای پیر خراباتی نشین 
        با مسلمانان نبودی همنشین؟ 
        تو چرا از دین جدایی کرده ای؟ 
        تکیه بر عرش خدایی کرده ای 
        کیستی کاین گونه میگویی سخن؟ 
        روی خاکی عرش میبخشی به من؟ 
        گفت ای بنده خدا ما بوده ایم 
        ما به خاکی مرده جان بخشوده ایم 
        ما خداییم و تو مارا بنده ای 
        کی تو بینی همچو ما بخشنده ای 
        گفتم آخر کی خداوند جهان 
        آن خدای بی نیاز آسمان 
        اینچنین در گوشه ی ویرانه ها 
        میشود همصحبت دیوانه ها؟ 
        ناگهان آمد به گوشم این صدا 
        کای بشر کس نیست غیر او خدا 
        تا شنیدم این سخن را از گلیم 
        گفتم ای حق توانا و کریم 
        من خطا کار و شما بخشنده ای 
        نور حق بر دیده ام تابانده ای 
        من سخن هایم بغیر از یاوه نیست 
        گر غلط گفتم ز روی سادگی ست 
        از خدایی چون تو دانا و حکیم 
        بنده ای باید سزاوار و فهیم 
        تا چنین گفتم خدا آهی کشید 
        قطره ای از چشم زیبایش چکید 
        کوزه از خجلت شکست وباده ریخت 
        جغد مستی از سرم پر زد گریخت 
        گفتم آخر بارالها راز چیست؟  
        علت این نغمه و اواز چیست؟  
        جاودان بودی و شد مویت سفید
        گو چه گرگی قلب نازت را درید 
        تو خدایی ناله ی شبگیر چیست؟  
        هیچ کس امشب چنین دلگیر نیست 
        ای فدای بغض سنگینت شوم 
        از من ازردی چنین من میروم 
        چند گامی که شدم از او جدا 
        ناگهان آرام گفتش بی وفا 
        من تو را خود کرده بودم میهمان 
        تا بگویم با تو از درد نهان 
        آخر ای مست سرپا بی خبر 
        کی تو اندازی به دین ما خطر 
        تو اگر درگیر جام و باده ای 
        از غمی رنجیده و افتاده ای 
        با خودم گفتم به هجران مبتلاست! 
        آخر عشق و عاشقی دور از خداست 
        گفت مجنون معنی و معنا منم 
        عاشق و معشوق در دنیا منم 
        پس به من گو ای خداوند جهان 
        از چه میکردی چنین آه و فغان 
        گفته را آغاز کرد او اینچنین 
        اصل مطلب را تو بشنو بعد از این 
        ما به عرش خویش سکنا داشتیم 
        باغبان گشته بهشتی کاشتیم 
        دور تا دورم همه حور و پری 
        قصر زرین و غلام و چاکری 
        گفت مجنون درد من از آدمی ست 
        درد این انسان مگر درد کمی ست؟ 
        روز و شب خنجر به قلبم میزنند 
        همچو گرگی یکدیگر را میدرند 
        با دروغی زندگانی ساختند 
        اسب نفس خویش را میتاختند 
        با هوس هر دم قراری داشتند 
        عهد ما را زیر پا بگذاشتند 
        قبل تو ابلیس آمد پیش ما 
        گفت ای جانم به قربانت خدا 
        ای فدای اشک چشمان شما 
        اینهمه آلودگی نی کار ما 
        آدمی خود دارد افکار خطا 
        گرچه میدانم نمیبخشی مرا 
        این منم گریان به اشک و آه تو 
        آن که گفتی از کنار ما برو 
        در غم ما سینه ی خود را درید 
        گفت کور آن دیده کاین حال تو دید 
        گفتم اش ابلیس؟  گفت آری همان 
        گریه کرد و رفت با داد و فغان 
        گفتم اش بس کن خدایا سوختم 
        این سخن گفتی و من افروختم
        آدمی در حد شیطان نیستی،؟ 
        او به اشک آمد تو دیگر کیستی؟ 

        علی مجنون
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        عباسعلی استکی(چشمه)
        شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶ ۱۹:۳۲
        درود گرامی
        مثنوی بسیار زیبایی است خندانک خندانک
        زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
        زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
        دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶ ۲۰:۴۷
        خندانک
        ارسال پاسخ
        زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
        دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶ ۱۶:۴۷
        درود بر شما خندانک

        آوای دلتان شاد خندانک خندانک
        ابوالحسن انصاری (الف رها)
        شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶ ۱۰:۲۹
        درود بر شما


        خندانک خندانک خندانک خندانک
        زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
        زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
        دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶ ۲۰:۴۷
        خندانک
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3