ساعت (نه) شده و اما.... ..تو......!!!
بیخیال....
دیر شده....
می دانم.
به گمانم که دوباره خوابید
ساعت خارجی دست قشنگت ...جانم!
راحت باش....
من همین جام
سر کوچه ی بالایی شهر .
ده سالی شده زیبا.. که سر ساعت( نه)
منتظر میمانم
.........
قبل این هم گفتم
که عجیب دلهره دارم من از این ساعت نحس.
میدانی؟!!!
بسکه هیزند (ترها)
بسکه خشک ها سردند
بسکه (من ها) ز( تو) دور دورند
بسکه (چشم ) پس زده است (عینک) را
بسکه (فکر) حصر شده در خانه.
بسکه .....
بیخیال.
کیسه ی مشکی شهر.....چقدر خورده غذا.
زیر پا افتاده
پوشک سیری و نذری و کتابی و دعا
.........
راستی (آبی ) جان!
نه که خیس است ته کوچه ی دل ها اینجا.
نه که قحط است هوا.
نه که وقت افطار
همه ی شهر به دنبال( جیگر) میگردنند.
نه که قاطی شده با بوی نفس های زغال
نفس (گربه ی) این سطل زباله انجا.
نه که من سخت سرم میچرخد.
نه که......
اعترافی بکنم
(ابی ) جان.
تازه فهمیده دلم
که چقدر حساس است.
چقدر بوق به من میسازد.
و زمان افطار
دل بی صاحب من
بوی جیگر میخواهد.
.........
مرحمت کن
نفسی بعد از این.
ااگر اینبار نکرد
ساعت دست قشنگت خیانت بر ما
راس یک ربع به دو مانده ... بیا.
شاید از صبح خجالت بکشند
بوق ها....
عینک ها....
گره ها....
پوشک ها.....
شاید اینبار دعا گیر نکرد
پشت کوری گره های جدا سازی ما.
من عجیب می ترسم.
(شب شهرم) ...چه غریب است با( ما)
وقت کردی. به خدا!!!
راس یک ربع به( دو) مانده بیا
منتظر خواهم ماند
توی این شهر عجیب.
چند قد بالاتر
چند سالی دیگر..
................................................................شاهرخ
نیمایی بسیار زیبا و دلنشین بود